- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه محرم
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه صفر
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه رجب
- سایت قرآنی تنـــــزیل
- سایت مقام معظم رهبری
- سایت آیت الله مکارم شیرازی
- سایت آیت الله نوری همدانی
- سایت آیت الله فاضل لنکرانی
- سایت آیت الله سیستانی
زبانحال حضرت زینب با سیدالشهدا علیهالسلام در شهادت عبدالله بن الحسن
به خدا حـافـظی تـلـخ تو سـوگـنـد نشد هرچه کردیم که در خیمه شود بند نشد از هـمان لحـظـۀ پـرواز کـبـوتـرهایت آشـنـا صـورت او با گـل لـبـخـنـد نشد ظاهـراً پیـش من اما دل او در گـودال زیر شـمـشیر غـمت بود که پابـند نشد
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن با سیدالشهدا علیهالسلام
در دلم از غُربتت، درد جهان پنهان شده حنجره آتش گرفته سیـنهام سوزان شده هیچ كس دیگر نمانده تا تو را یاری كند كشتی صبرم اسیر موج این توفان شده آمدم از خـیمه گه تا گـودی این قـتـلگاه تا كه دیدم خـیـمۀ امـیـد من ویـران شده ای عمو جان این برادرزاده را از خود مران كودكی در راه قرآن با تو همپیمان شده اسم من را هم كنار جاننثاران ثبت كن ای كه كار مكتب تو عاشقی عنوان شده ای امام من، شـهـیدان تو سامان یافـتـند لطف كن عبدالله تو بی سر وسامان شده تاكه جان دارم ز جانت پاسداری میكنم گرچه دستم در رهت از پوست آویزان شده چون علی اصغرت آغوش برمن باز كن لحظهای دیگر ببین عبداله ت قربان شده گـوئـیا بـیـنـم به اسـتـقـبال من آیـد پـدر شام درد و رنج وهجرانم دگر پایان شده ای «وفایی» چشم زهرا و امام مجـتبی باز هم از مرثیه خـوانی تو گریان شده
: امتیاز
|
مدح و شهادت عبدالله بن حسن علیهالسلام
ز جانش چشمه چشمه خون به باغ باغبان میداد پناه باغبان بود این گل سرخی که جان میداد زمام جان به دست و با تمام کودکی هایش بزرگی را نـشان دوستان و دشمنان میداد جهان بینی یک عالم به دست او دگرگون شد که دست پرپرش درس مروت بر جهان میداد به عطر کهنه پیراهن، چنان جان غزل پیچید که با هر آه شعر تازه دست شاعران میداد به دامان که بود این دست نیلی لحظه آخر که اینگونه شمیم یاس و عطر ارغوان میداد نشانی از تن در خاک و خون پیچیده پیدا نیست دوباره غم گواه از یک مزار بینشان میداد
: امتیاز
|
مدح و شهادت عبدالله بن حسن علیهالسلام
غـیرت او حیدری شیر نرِ مجـتبیست نسل به نـسـلش کـریم آیـنـۀ کـبریـاست معـرکه بر پـا شده در رجـز این پـسر یـاد جـمل کـرده و فـخـر کـنـد بر پـدر غیرت و حُحب و حیا بر قدمش رو زند تـیـغ بـه دسـتـان او نـعـرۀ یـا هـو زنـد یک تنه در کربلا پشت عمو لشگر است سیرت او فاطمی صورت او حیدر است مثل علمدار عشق دست کـریمش برید حـرمـلـهای آمـد و سـیـنـۀ او را دریــد شد سپر و سنگ خورد نیزه و شمشیر خورد تیر به قلبش نشست قلب حسن تیر خورد رفته به نیزه سر و خاک خورد پیکرش فرش ستوران شده جسم جدا از سرش وای که غـارت شـده پـیـرُهَن پـارهاش لطـمه زند بر خودش عـمۀ بیچـارهاش
: امتیاز
|
مدح و شهادت عبدالله بن حسن علیهالسلام ( مدح امام مجتبی)
کیست این طفل های و هوی حسن آخـریـن بــرگِ آرزوی حـسـن هر زمان شـانه میزدش زینب بینِ آن شـانه بـود مـوی حـسـن تـاکـه عــباس روبـرویـش بـود تو بگـو بـود روبــروی حـسـن مانده است تا به قدرِ همتّ خود کـه نـگـهــدارد آبــروی حـسـن بـچـههـای حـسـن هـمـه شیـرند کربلا داشت شش سـبوی حسن وقـت دیــدارِ او مــیــان حـــرم چـقـدر مـیرسـیـد بـوی حـسـن یـاکــریــمِ ســرایِ زهــرا بــود سـومـیـن مـجـتـبـای زهـرا بود بـسـکـه پُـر دیـده جـایِ بـابـا را کــه نــدارد هـــوای بـــابـــا را یـازده ســال مـیشـنـیـده فـقــط از عـمــویـش صــدای بـابـا را روی دوش حــســیـن مـیدیـده پــنــج نــوبـت ردای بـــابــا را سـالهـا هـم مـواظـبـش بـودنـد نـشـنــود مــاجــرای بـــابــا را ســالهـا دیـده بـود مـاهِ صـفـر ســالــگــردِ عـــزای بـــابــا را قاسـمـش گفـته بود در گوشش: دیــــدهام ردِّ پــــای بــــابـــا را در رگش خون جاریِ حسن است آخـریـن یـادگـاری حـسـن است ایـن پــسـر نـازِ پــنـج تَـن دارد هم حـسین است هم حـسن دارد چشمِ بَد دور چون امـیـرِ جـمل هـوسِ جـنـگ تَـن بـه تَـن دارد حرف او حـرف ساخـتن نَـبُـوَد جـگــرش بـوی سـوخـتـن دارد نـیّـتـش را حـسـیـن میدانـسـت کـه بـــجـــای زره کــفــن دارد دیــد بـا بــالِ جـبـرئـیـلـیِ خـود بـا عــمـو مـیــلِ پَــر زدن دارد قـامـت او به قدِ شـمـشـیر است ســپــر از دسـت در بــدن دارد خواهرم نور عـین، عبدلله است حـسن ابن حـسین، عـبدلله است جـایِ آن نـیـست اسـتـخاره کند با سـرانـگـشت هِی اشـاره کـند یـا کـه بـایــد نـمــانــد و بــرود یـا بـمـیــرد فـقــط نـظـاره کـنـد عـمـه مـحـکـم گـرفـته بازویش آسـتـیـن را کـشـیـد پــاره کـنــد قدر انـبـوهِ زخـمهای عـمـوست نَـفـسَـش را اگــر شـمـاره کـنـد نـاگـهـان در مـیــان آن بــرزخ قـبـل آنـکـه جـگـر شـراره کـند دسـتِ او را کــشـیـد بــابــایـش پــدرش آمــده کـه چــاره کــنـد میدود حال یک نفس به شتاب اِجـتـمـع عِــدَةٌ مِـن الاَعـراب... دید یک دشت سر به سر جمع است دورِ او سی هزار، شر جمع است بـیـنِ گــودال رویِ آن مـظـلوم تیغ و سرنیزه و سپر جمع است دورِ آن شـیب ازدحـامی هـست پای آن شیب بیـشـتر جمع است پـیـرمــردان و نـاجـوانـمــردان از حرامیِ خیره سر جمع است از سنان و سهشعبه و از سنگ از عصا دشنه و تبر جمع است دید عمو را به هرطرف پخش است دید او را که مختصر جمع است عِــدةٌ مِـن جـمـاعـتِ الاَعــراب میزنندش چه بیحساب و کتاب روی آن سـیـنـه تـا به رو اُفـتاد سـیـنـه بـر سـیـنـۀ عـمـو اُفـتـاد بیشتر غـرق شد در آن آغـوش طـفــل در اَبـــرِ آرزو اُفـــتـــاد یــازده بــار زیــر و رو شـد آه یـازده بــار زیــر و رو اُفــتــاد غــرقِ ثــارالله اسـت عـبـدالـلـه بین لـشـکـر بـگـو مـگـو اُفـتـاد حـرمـلـه آمـد و در ایـن دعــوا نـظـرش زود بــر گــلـو اُفـتــاد عـاقـبـت با عـمو یکی شده بود آن گـلو این گـلـو یکی شده بود
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن حسن علیهالسلام با عمو
پامـال شـد بـا چـکـمـه وقـتـی آرزویـش پای برهـنـه، با ادب، میرفـت سـویـش او بـاقـیـات الـصـالـحـات مـجـتـبـی بود یا بـاقــیــات خـیــمـۀ ســبــز عـمــویـش او قــاصـد دلــتـنــگـی اهـل حــرم بــود از دسـت زینب پـر زده تـا بـام کـویـش بــا « ادخــلــوهــا بـسـلامٍ آمـنـیـن» ش شمر و سنان را دور میکرد از گلویش در کـوچـه گـودال، گـم شـد گـوشــواره یک مـجـتـبی دارد میآیـد جـسـتجـویش با جـذبهای قـطعاً، ضریح زخـم خـورده آغـوش خود را باز خواهـد کرد رویش او دسـت داد و دسـتهــای مـــادری را حس کرد وقـتی شـانه میزد بـین مویش از صورت معصوم او یاقوت میریخت آنکـه زبـرجـد میچـکـیـده از وضـویش تشیـیع جـسمـش روی دوش نعـلها بود وقتی عـسل لـبـریـز میشد از سـبـویش اسماء حُـسنی را به روی خـاک میدیـد لاهوت را زخمی زخـمی رو به رویش ذکر "غـیاث المستغیثین" زخم میخورد وقتی عصا میخـورد بر جسم عـمویش بر سـینه سنگـیـنی کـند شـرح شهـودش "و الشمر" بود و خنجر و راز مگویش
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن حسن علیهالسلام با عمو
خدا کند به عشق تو خراب و دربدر شوم برای من پدر شـوی، برای تو پسر شوم یتیم هستم و اگر اسیـر هم شـوم بد است به فکر خواهر توأم، مخواه دردسر شوم دوباره پای قـنفـذی به شعر وا شده عمو اجازه میدهی کمی، برایتان سپر شوم؟ سه شعبهها و سنگ ها، سنان و تیغ و کعب نی به روضۀ من آمده، غریب و خونجگر شوم اگر چه کودکم ولی، خدا کـند که قبل تو بریده تر، بریده سر، بریده بال و پر شوم نه هجده را نخواستم، به داغ مادرت قسم خدا کند که هفت سال، شهید زودتر شوم منم شبیه قاسمم؛ چه میشود عسل که نه زبان بریزم و کمی، برایـتان شکر شوم دراز دسـتی مرا، ببخـش، قـصد کردهام ز داغ های مادرت، کمی شکسته تر، شوم چه میشود ستارهای، کنار تو قمر شود؟ چه میشود یتیمکی، برای تو پسر شود؟
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن حسن علیهالسلام قبل از شهادت
پـرچـم سـبـز افـتـخـار حـسـن نـور در نــور یـادگـار حـسن روح بیبـاک ذوالـفـقار حسن مردِ رزمِ جـمـلْ شکـار حسن چون پدر از سقیفه بیزار است یازده ساله مـرد پـیکـار است عـزّت مـجـتـبـیسـت عـبـدلله روح قــالــو بـلاسـت عـبـدلله سـپــر نـیــزههـاسـت عــبـدلله غـرق خـون خـداست عـبـدلله از لـبـش یا حـسـیـن مـیبـارد دست از این عشق بر نمیدارد نـاگـهـان دیـد کـربـلا لـرزیـد عـمـو افـتـاد خـیـمـهها لـرزید دست عمه که بیهـوا لـرزیـد تـن فـرزنـد مـجـتـبـی لـرزیـد عمو از صدر زین غریب افتاد گیر یک عـدّه نا نجـیب افـتاد خسته از زخـمها عمویش شد نـیـزهای تـشـنـۀ گـلـویـش شد هر چه شمشیر روبه رویش شد وای من پنجه پنجه مویش شد داد زد لا اُفــــارِقُ عَـــمّــــی تــا ابـــد لا اُفـــارِقُ عَـــمّـــی گـفت بر نسل خویش مینازم جـمـلـی از دوبـاره مـیسـازم نـیـزههـا، من هـنـوز سربازم دسـتها را سـپـر مـیانـدازم تـا عـمـو لـحـظـهای بـیـاسـاید یـا ز گــودال پـا شــود شـایـد سـنـگها بـگـذریـد از سر او نـیــزههـا پـا شـویـد از بـر او جـای سالـم بود به پیـکـر او؟ رفته از حال، عمه خواهر او بدنـش را به خـاکها نـکـشید رمـقی نیست در تنـش بـروید من یـتـیـمم پـسر نمیخواهی؟ من که هستم سپر نمیخواهی؟ دست من را مگر نمیخواهی؟ عکسی از پشت در نمیخواهی؟ پـدرم بغـضهای خود را بُرد حسرت کوچه را فقط میخورد استـخـوانهـای دسـت وا اُمّـا لحـظـهای كه شـكـست وا اُمّـا تـنـش از هـم گـسـست وا اُمّـا حـرمـلـه حـاضـرسـت وا اُمّـا هـدف تـیـر سهـمگـین گـردید با عـمو نقـش بر زمین گردید
: امتیاز
|
مدح و شهادت عبدالله بن حسن علیهالسلام ( مدح امام مجتبی)
آن حور که در کوچه شکـستند پرش را آن خـانـه کـه آتـش زده بـودنـد درش را آن مرد که شمشیر به هم ریخت سرش را چـشـمان حسن دید و شـنـیدم خـبرش را پس داد پس از این همه ماتم جگرش را از محرمِ نامحرم خود جان و تنش سوخت تن شعله کـشید و همۀ پیرهـنش سوخت تا دید برادر که دو چشم حسنش سوخت فرمود که "لا یوم کیومک" دهنش سوخت پس گـفت به او عـلت چـشـمان ترش را شد قـصه هـمـان داغ که دیدند و شنیدیم آن درد که بر شـانه کـشـیدند و شنـیـدیم در شـعـلـۀ غـم تـشـنه دویـدند و شنـیدیم بر آیـنـه شـمـشیر کـشـیـدنـد و شـنـیـدیـم بخـشـید عـلـی از تن خود بیـشـتـرش را مولای زمان خسته و بیتاب و توان شد قاسم به عمو زل زد و قـلبش نگران شد چون تیر که بیطاقت از آغوش کمان شد دانست که هـنگـام سـپـر کردن جـان شد تـغــیـیـر نــدادنـد نــظـرهـا نـظــرش را مشغول غزل خوانی و دلداده و سرمست شمشیر به رقص آمد و افتاد سر و دست پس در دل لشگر زد و پرسید کسی هست با دیدن او هر که رجز خواند دهان بست آورد بـه یــاد هـــمــه رزم پــــدرش را بگـذار نـپـرسـم چـه شـده در دل مـیـدان بگـذار نـخـوانـم نـشـود خـیـمه هـراسان بگذار نـگـویم که حـسین است پـریـشان شیر حـسـنـش مـانـده و انـبـوه شـغـالان رد میشوم از آنچه به هم ریخت سرش را رد میشـوم و میرسـم آنجا که علـمدار هی تیر پس از تیر سپس تیر و تکرار: هی تیر پس از تیر سپس نیـزۀ بسیار... بی دست زمین خورده و در خـندۀ اغیار سـکـان سـمــاوات گـرفـتــه کـمـرش را رد میشـوم و میرسـم آنجا که شتـابـان شمـشـیر به دسـتـنـد هـمه نامه نـویـسان آشوب شد و همـهـمه دور و بر مهـمـان سـوغـات بـرای هـمـه آورده بـه مـیـدان دست و سـر و پـا و تن ایـثـارگـرش را ناگـاه دل کــودک بــیتــاب خــبــر شـد در چشم ترش کُون و مکان زیر و زبر شد وا کرد دو تا دست و هم آغوش خطر شد با دست به جنگ آمد و با دست سپر شد تـقـدیـم عـمــو کـرد تـمــام جـگــرش را آن حـور نـظــر کـرد تـن بـیکـفـنـی را سلطان زمین خـوردۀ دور از وطـنی را در خـاک بـلا یـوسـف بـیپـیـرهـنـی را بـی سـر تن سـادات حـسیـنی حـسـنی را آن حور که در کوچه شکـستند پرش را پس دیـد که بر نـیزه نـشانـدند سرش را بـا نـالـۀ جـانـسـوز صدا زد پـسـرش را ای کـاش کـسی آب بـریـزد جگـرش را پـایـان بـدهـد مــنـتــقــم او ســفــرش را بـایـد کـه بـیـارنـد بـه زودی خـبـرش را
: امتیاز
|
مدح و شهادت عبدالله بن حسن علیهالسلام ( مدح امام مجتبی)
نـوبت عـشق است عـشقـم با حـسن سـفره را وا کرده این شبها حسن صبر او رزم است گرچه بیصداست صـلـح او روح قــیـام کــربـلاسـت ساختن با سوختن یک جوهر است خون این دل مثل خون حنجر است هر که مجـنـون حسین و کربلاست مـطـمـئـناً زیـر دیـنِ مـجـتـبی است بـا اجـازه از عـلـی آن صف شکـن مـینــویــســم لافــتــی الا حــســن غـربت او سِـری از اسـرار اوست این شـلـوغـی حـرمها کـار اوست! امـشـب امــا تـا مــدیــنــه راهـیام الـلّـه الـلّـه امـشــب عـبــدالـلـهــیــم کـیـسـت عـبـدالله عــشـق پـنــج تـن حـضرت باب الحـسین باب الحسن یــازده سـالــه ولـی شـیـر نـر است این نـواده مـثـل جـدش حـیدر است عـابـد شب زنـدهدار هـرشـب است از مـحـافـظ های عـمّـه زینب است نـوجـوانـی ابـا لـفـضـل اسـت ایـن؟ یـا بـه بــدر آمـد امـیـرالـمـومـنـین؟ در رگـش خـون حـسن جـاری شده جان به قـربـانـش چه کـرّاری شده هـسـت ایـن شـاخ نــبـات پــنـج تـن نـذر عـاشــورای بـابـایـش حــســن ظهـر شد دلهای عالـم در تب است دسـت عـبـد الله دسـت زیـنـب است یارب عاشوراست یا که محشر است یا حسن دستش به دست مادر است دو نـفــر بــالای تـل بــا حــال زار بـیکـسـی تـشــنـه مـیــان کــارزار دیــد از بــالا کـه بــلــوا سـاخـتـنـد بـا ســر آقـا را زمـیـن انــداخـتــنـد گرگها خـون عـمـو را میخورند نیـزهها دائم به یک جا میخـوردند آب مـیخـواهـد سـنـانـش میدهـنـد بـا نـوک نـیـزه تـکـانـش مـیدهـنـد نیـزه بر کتف عمو میخورد و بعد زخـمهـا روی گـلـو میخـورد بعـد بـر تـن خــون خــدا پـا مـیکـشـنـد مـسـتهـا مـوی عـمـو را میکشند آیـه مـیخـوانـند و سنگـش میزنند بـه دلـش بـا خــنـده آتـش مـیزدنـد پـیــش خــشـکــی لــبــان شـاه دیـن آبهـا را شـمـر مـیریــزد زمـیـن هـرچـه را دارد بـه دعـوا میبـرند دزدهـا پـیــراهـنـش را مـیبــرنــد روح قــرآن زیــر پــا افــتـادهسـت روی ســیـنـه شـمـر هـم آمـادهسـت حنجر است و حنجر است و حنجر است خنجر است و خنجر است و خنجر است دیــد عــبــدالـلـه عــمــو را داد زد زیـر لـب مـیگـفـت یـا زهـرا مـدد ای عـمـو تـنـهـا نـمـان بـیـن سـپـاه مـجـتـبــی دارد مـیآیــد قــتـلـگــاه یــازده ســال اسـت دنـیــای مــنـی جــای بــابــایــم تـو بــابــای مـنـی گـر چـه شـمـشـیـری ندارد نوکرت دسـت دارم مـیدهــم پــای ســرت کـاش زخــم مـن مــداوایـت کــنــد تــیــر روی ســیـنـهات جـایـم کـنـد غـم مـخـور جـانـا فـدایت مـیشـوم مـن بــقــیــع کـربـلایـت مـیشــوم
: امتیاز
|
مدح و شهادت عبدالله بن حسن علیهالسلام
وارث دست رحـیم حسن است صاحب خلق عظیم حسن است از شـکـوه جـلـواتـش پـیـداست به خدا سیب دو نیم حسن است هـمــۀ عــرش خــدا مـحــتــاج کـرم طـفـل کـریـم حـسن است یـا "ابـا قـاسـم" "ابـا عَــبـدُالله" نقـش ایـوان حـریم حسن است حـضرت فـاطـمه هم گـریهکن روضۀ سخت یتـیم حسن است نوۀ حیدر خـیـبر شکـن اوست حسن بن حسن بن حسن اوست غـرق در رایـحـۀ یـاس حسین مورد مـرحـمـت خاص حسین مـجـتـبـیزاده مـسـیـحـا دم شد ولی از برکـت انـفـاس حـسین نـذر طـفـلان حـسن میچـرخد همه شب دسـتۀ دستاس حسین پـدری کـرده برایش همه عمر خرج او شد همه احساس حسین کرده پُـر جای حسـن را قـطعاً در دل نازک و حـساس حسین در دلـش غـیـر خـدا هـیچ نبود رونوشتیست ز اخلاص حسین دست خود را علمی دیگر کرد آخرین حضرت عـباس حسین یک نـفـس تا لب گـودال دویـد اولـین گـریه کن اش شـاه شهـید پیش چشمان ترش طـوفان شد گرد و خاکی وسـط مـیدان شد بــازوی فـاطـمــه یــادش آمــد دستش از پوست که آویزان شد نـجــمــه بـا نــالــۀ وا امــاهاش به سر و سینه زد و گریان شد حـرمـلـه باز به زانو رفت و.. کـشـتـن طـفـل یـتـیـم آسـان شد طـرح ذبـح پـسـری لب تـشـنه دور گـودال بــلا عــنـوان شـد زیر تیغ و سپر و نیـزه و تیـر بـدن هر دویشـان پنـهـان شـد عاقـبت پیکـر این طفـل شهـیـد مثل جسم عـمویش عـریان شد در رکـاب عـمـویـش بر نـیـزه سـر او راهـی نـخـلـسـتـان شد آه مـثـل عـمـویـش در گــودال به گـمـانـم بــدنـش شـد پـامـال
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن حسن علیهالسلام قبل از شهادت
ابن الـکـریـمـم و پـسـرِ شـاهِ بیحـرم از خـیـمـه آمـدم به تـمـاشـایِ دلـبـرم من از تبارِ شیرِ جـمل هستم ای سپاه ده سالهام ولی ز رگ و خونِ حیدرم خـالـی کـنـیـد دورِ بزرگِ قـبـیـلـه را تعـظـیم کن سـپاه، به این شاهِ محترم خـونِ حـسن میانِ رگـم مـوج میزند گـردن زده دشـمـن دون را بـــرادرم از خـیـمه پـابـرهـنه دویدم به قـتـلگاه افـتـاده شـاه رویِ زمـین در بـرابـرم تا استخوانِ بازوی من بیهوا شکست بـیاخــتــیـار نـالـه زدم وای مــادرم تا آمـدم بـغـل کُـنـمـت حـرمـله رسید پاشیده شد به ضربۀ یک تیر، حنجرم ممزوج شد حسین و حسن زیرِ ضربهها اینجا به بعد روضه بخوانم من از شما باجـانِ فـاطـمه که چـنـین تا نمیکنند جـان دادنِ غـریب تـمـاشـا نمیکـنـند زهـرا نـشـسـته گوشۀ گـودالِ قـتلگاه بـا حـالِ مـادر از چه مـدارا نمیکنند خـالی کـنـید دورِ عـمویِ غـریب من دورِ کـسی که هـلهـلـه برپـا نمیکنند یابن الدعی مکن همه جا نیزه را فرو پـهـنایِ نـیـزه را به گـلو جا نمیکنند در پیشِ چشم عمه رها کن محاسنش شیب الخضیب را همه معنا نمیکنند آقـایِ عـالـم است؛ بـرهـنه نکن تنـش بـر بُـردنِ لــبــاس تَــقَـلا نـمـیکـنـنـد ممزوج شد حسین و حسن زیرِ ضربهها اینجا به بعد روضه بخوانم من از شما
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن حسن علیهالسلام با سیدالشهدا علیهالسلام
دیـدم زمـانـی کـه رسـیـدم پـای گـودال شمشیر و تیر و سنگ، در هر جای گودال میریخت خون از بین نای نیزه خورده باید شنید این روضه را از نای گودال آمـد هـجـوم سـیـل جـمعـیت بـه سـمـت مرد غـریب و بیکس و تـنهـای گودال سـربـازهـا با نـیـزه و بـقـیـه با سـنـگ کردند غـوغـا در دل غـوغـای گـودال هم مـادرت در این هـیاهـو سر رسـیده هـم ایـسـتـاده خـواهـرت بـالای گـودال این دو بـه دیـدار مـن و تـو ایـسـتـادنـد مـا هـر دو افـتـادیـم زیـر پــای گـودال در ازدحـــام رفـت و آمــدهــا، درآمــد وای من و وای حـسـین و وای گـودال در بـند بنـدم، خـط کـوفی میتـوان دید اعـضـای من شد دفـتر انـشـای گـودال مادربزرگم دست داده، من هم اینطـور او بین کـوچه، من شلـوغیهای گودال باید تحـمل کـرد امشب سـاربـان را… خورشید را تا صبح پس فردای گودال
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن حسن علیهالسلام با سیدالشهدا علیهالسلام
عشق فـرمود ندارم خبری بهتر از این نیست گـشتیم، ندیـدیم دری بهتر از این حرف هفتاد و دو دلداده میان است، فقط در کجا داشت کسی همسفری بهتر از این آن میان دلبری از نسل حسن میفرمود وقت آن است مرا هم بخری بهتر از این لحـظهای حس یتـیمی به دلـم دست نداد چون ندیده است دو عالم پدری بهتر از این دستهـایـم به فـدای تـو و انگـشـتـر تو نیست این لحظه مهیا سپری بهتر از این جان اکبر، اگر از رفـتن من گریه کنی رفته از پیش تو قبلأ پسری بهتر از این آمدم جـای تو باشم هـدف تـیـر و سـنان من نـدارم دم آخـر هـنری بهـتر از این سرم ای کاش شود جای سرت نیزه نشین عاشق دوست ندارد نظری بهتر از این…
: امتیاز
|
مدح و شهادت عبدالله بن حسن علیهالسلام
رفت بیصبـرانه و ناگاه، کـنج قـتلگاه شد رصد با چشمِ صد گمراه، کنج قتلگاه تا که فهمیدند نور چشمهای مجتبیست تا شـدند از کُـنـیهاش آگاه کـنج قـتـلگاه زیر لب گفتند این لقمه خوراکِ حرملهست آمده یک طُعـمـه دلخـواه کـنج قـتـلگـاه بد عطش دارد! گمانم رفت سیرابش کند با سهشعبه! تا رسید از راه کنج قتلگاه کرد اصابت نیـزهها بر نوجوانیِ تنش میکشید از عمقِ جانش آه، کنج قتلگاه ضربه شمشیر را محضِ عمو، با جان خرید دستش از آرنج شد کـوتاه کـنج قـتلگاه جایِ بابایش حسن محکم در آغوشش گرفت گریه کرد و گفت «وا أمّاه» کنج قتلگاه تیرها از راهِ کتفش قصدِ قـلبش داشتند دست و پا میزد عجب جانکاه کنج قتلگاه بوسه زد یکریز غرقِ خون عمو بر صورتش شد نفـسهایش کـم و کـوتاه کنج قتلگاه در مدارِ کینۀ جنگ جمل بر خاک ریخت خـونِ ثـارالله و عـبـدالله کـنج قـتـلگـاه!
: امتیاز
|
مدح و شهادت عبدالله بن حسن علیهالسلام
پروانه شد تا شعـلـهور سازد پَـرش را پـیچـیـد در شـوق شـهـادت بـاورش را داغ گـلـویـش تـازه شـد از قـحـطی آب وقتی به خنجـر داد زخـم حـنجـرش را با رود جاری کرد در دشتی عطشناک آن دسـتهـای کـوچک و نـامآورش را تا لحـظهای دیگـر عـمویش زنـده باشد انداخـت بر وی، کـودکانه پـیکـرش را با کاروان، بعد از غروب سرخ خورشید بر نیزه میبردند در غربت سرش را!
: امتیاز
|
مدح و شهادت عبدالله بن حسن علیهالسلام
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست از چه در خـیـمه بـماند اگر او میداند چشم در راه غـزالان حـرم آبلههاست؟ آفتاب است که از زین به زمین افتادهست! شیهۀ اسب یقـیناً خـبر از زلـزلههاست نه که هنگام نماز است، عمو در سجدهست نکـنـد وقت به پـا داشـتن نافـلـههاست؟ این طرف محفل پر اشکترین زمزمههاست آن طرف مجلس پر شورترین هلهلههاست به یتـیـمی ز نـوک تـیر، محـبّت کردن جلوۀ بارزی از خُلق خوش حرملههاست! خـواسـتـنـد آیـنــۀ بــاغ شـقـایـق بـاشـد سیـنـهای که پـر آواز پر چلچـلههاست
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن با حضرت زینب و سیدالشهدا علیهالسلام
دُرّ یـتـیـمـم و به صـدف گـوهـرم بـبین در بحر عشق، گـوهر جانپـرورم ببین هـفـتـاد و دومـیـن صـدف سـاحـل تـوأم ای روح آب، رشحهای از کـوثرم ببین من سیـنـهسرخ عـشق عـمویم، پَـرم بده دست مرا رهـا کن و بـال و پـرم ببـین چشمم به قـتـلگاه و عمو مانده زیر تیغ تصویر غـربتیست به چـشم ترم، ببین بـا بـانـگ اسـتـغــاثـهٔ او تـیـغ مـیشـوم بُـرنـدهتـر ز تـیـغ عـدو خـنـجـرم ببـیـن پروانـهام بـه پـیـلـه وا مـانـدنـم مـخـواه در هُـرم عـشق، شـعـلهٔ خاکـسترم ببین دستم کبوتریست که شوق پریدن است چون نبض عمه ملتهب و مضطرم ببین بر من عـمو به چـشم خـریدار بنگـر و دست مـرا بگـیر و از این برتـرم ببـین کوچکترم ز قـاسم و دارم دلی بزرگ همـچـون عـلیاصغـر خود اکـبرم ببین مـن کـودک بـرادر تـو بـودم و کـنــون در هـیـأت دلاور و جـنـگــاورم بـبـیـن هَل مِن مُعِین شنیدم و تکلیف روشن است در الـتهـاب پـاسـخـت اهـل حـرم بـبـین هرچند دست یاری من کوچک است و خُرد آن حـسّ عـاشـقانه و جـانپـرورم ببـین احـرام بـسـتهام که کـنم دور تو طـواف خـیل حـرامـیان همه دور و بـرم بـبـین کـوچکـتـر است قـد من از تـیغ دشمنان امـا سـپـر بـرابـرشـان پـیــکـرم بـبـیـن ته مـاندهٔ شراب شهـادت که مانده است مینوشم و تو مستی از این ساغرم ببین در دست عمه دست کشیدم ز جان خویش حـالا به روی سیـنـۀ گـل پـرپـرم بـبـین دیـشب سـرم به شـانـهٔ آرامـش تـو بـود اکنون به روی سیـنهٔ خود بیسرم ببین
: امتیاز
|
مدح و شهادت عبدالله بن الحسن علیهالسلام
دست خود را بُـرد تا کـاری کند خواست چون سقا عـلمداری کند از مـیـان دسـت و پـای اسـبهـا مـیرود اربـاب را یــاری کـنــد دید شمـشـیری نـشـسته در کمین رفـت تـا اعــلام بـیــزاری کـنـد بالهـای کـوچـکـش را بـاز کرد از عــمـو قـدری هـواداری کـنـد زیر تـیغ ظلـم، پرهایش شکـست تـا بـه راه عـشـق، ایـثـاری کـنـد سینه سرخ عمو را خـون گرفت مقتلش را خواست گل کاری کند سر به تن دیگر ندارد حـیف شد چون عمو می خواست سرداری کند
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن با سیدالشهدا علیهالسلام
نـرو عـمه، برگـرد اگر میتـوانی تـو خـیـلی بـرای نَـبَـرد نـوجـوانی ببـیـن حـمـلـۀ نـیـزه و سنگها را مـرا تا کجـا با خـودت میکـشانی ببـین عـمـه تنهـاست مَحـرم ندارد تو مـردی و بـایـد کـنـارم بـمـانـی بـمـان تا که از مـجـتـبـایـم بـمـانـد بــرای دلــم یــادگــاری نــشــانـی خـدای نـکــرده اگـر بـر نـگــردی چـه سـازم ز داغ تـو بـا نـاتـوانـی نـرو تا نـبـیـنی تـو از روی نـیـزه که کـارم شده با سـنان هـمـزبـانی به قلبم تو خنجر مزن دست بردار نـمانـده دگـر در گـلـو اسـتـخـوانی من و بزم شامات و دروازه ساعات من و یـک یـهـودی و تـکّـهپـرانی
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن با سیدالشهدا علیهالسلام
طاقـت نـدارم لحـظـهای تـنهـا بمانی من باشـم و در حـسـرت سـقـا بمانی من عـبـد تو بـودم که عـبدالله گــشتم نـعـم الامـیـری، عـالی اعـلا بـمـانی فریاد هل من ناصرت بیچارهام کرد من مُـردهام آقا مگـر تـنـهـا بـمانی؟! قلبم، سرم، دستم همه نذر دو چشمت من میدهـم جـان در ره تو تا بمانی آقــا نــبــیــنـم در تـه گــودال بـاشـی عـبـداللهت مُـرده مـگـر ایـنجـا بمانی تـو زیـنت دوش نـبـی بـودی و حـالا زیـر لـگـدها زیر دسـت و پـا بـمانی لعـنت به این آب فرات و خندههایش راضی شده لب تشنه در این جا بمانی
: امتیاز
|