- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه محرم
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه صفر
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه رجب
- سایت قرآنی تنـــــزیل
- سایت مقام معظم رهبری
- سایت آیت الله مکارم شیرازی
- سایت آیت الله نوری همدانی
- سایت آیت الله فاضل لنکرانی
- سایت آیت الله سیستانی
مدح و شهادت قاسم ابن الحسن علیهالسلام
نـوجـوانـی بـود اما مـردتـر از مـردها اذن مـیـدان داد او را زادۀ خـیـرالـنـسا لشگر دشمن شده حیران ز روی ماه او گـوییا بر کـوفیان گـشته حسن جلـوه نما
: امتیاز
|
مدح و شهادت قاسم ابن الحسن علیهالسلام
عطر تنش ترنّمی از یاس و سیب بود حتی گل از لطافت او بینصیب بود او با غـزل سرایی احـلی من العـسل آموزگار عـابس و حُـر و حبیب بود بغض بهار وقت و داعش شکسته شد مرثیه خوان رفـتن گـل؛ عندلیب بود بر روی شانۀ جبل النور میگریست ابری که در وصال کسی بیشکیب بود سـنـگ صبـور دلـهـرۀ گـوشـوارهها روی لـبـش تـرانـۀ امن یـجـیب بـود چشم انـتـظار آیـنـۀ مجـتـبی نشـست سنگی که با تبـسّـم شیـشه رقیب بود روی زمـین سـتـارۀ دنــبـالـهدار شد جان دادن سـلالۀ نـجـمه عجـیب بود
: امتیاز
|
مدح امام مجتبی و مدح و شهادت قاسم ابن الحسن علیهم السلام
هم پـریشانِ حسیـنـم هم پـریشان حسن ای بقربان حـسـین و ای بقـربانِ حسن روزِ اول مادرم چشمانِ من را نذر کرد این یکی آنِ حسین و آن یکی آنِ حسن هرشبی که فاطمه بر روضههامان میرسَد هست گریانِ حسین و هست گریانِ حسن نه که دنیا، دینمان را هم کریمان میدهند من که ایمان دارم از اول به قرآنِ حسن زیرِ ایوانِ نجف دیدم که روزی میرسد یاحسن جان مینویسم زیرِ ایوانِ حسن هرکجا رفتم دیدم کار دستِ مجتبی است بشکـند دسـتم نباشد گر به دامـانِ حسن نه که تنها این دو شب کُلِ محرم میشویم شب به شب تکیه به تکیه باز مهمانِ حسن قاسمش وقتی به میدان زد حسین آهسته گفت: میرود جانِ حسین و میرود جانِ حسن نعره شد: إن تُنکرونی فأنا ابنُ المُجتبی تیغ را چرخاند و گفت این است طوفانِ حسن تا چو حیدر حملهور شد بر گروه ناکثین نعره زد عباس؛ ای جانم به قربانِ حسن روضههای ما همه لطفِ امام مجتبی است شُکر هرشب میروم در زیرِ بارانِ حسن پیـشِ زهـرا آبـرو داری کـنیم و آوریم هِی گلاب و دسته گُل یادِ یتیمانِ حسن
: امتیاز
|
مدح و شهادت قاسم ابن الحسن علیهالسلام
چون ثبت کند حضرت حق هر عملی را با گـریـه سـرودیـم به یـادش غـزلـی را تا اینکه سخـن گـفـت هـمه قـافـله دیـدنـد در چهـرۀ او غـیرت و شوری ازلی را پرسید عمویش که شهادت به چه طعمی است؟ با پاسخ خود گفت چه ضرب المثلی را! مرگی که گرفته است به خود چند برابر شیرینی و خوش طعمیِ ظرفِ عسلی را شـمـشیر به دست آمده، با سـنِ کـمِ خود تـا خــلـق کـنـد مـنــظــرۀ بـی بـدلـی را دیـدنـد هـمـه لـحــظـۀ جـنـگـیـدنِ قـاسـم در قـامـتِ او، هِـیبَت و کـردارِ عـلی را
: امتیاز
|
زبانحال حضرت قاسم با سیدالشهدا علیهالسلام
گیرم زره نیافتی عمه، کفـن که هست گیرم سـپر نیافتی عـمه، بدن که هست گـیرم سـپاه مسخـره کردند: بچه است تیغم به خوبیِ سر دشمن زدن که هست غصه نخور عمو، سپرت میشوم خودم ابنالحسین کشته شد ابنالحسن که هست من جنگ میکنم، تو نفس تازه کن عمو فرصت به قدر غارت یک پیروهن که هست دیـدنـد زادۀ حـسـنـم من، کـه تـاخـتـنـد از پشت این نقـاب چگـونه شناخـتـند؟
: امتیاز
|
مدح و شهادت قاسم ابن الحسن علیهالسلام
بسم ربّ الحـسن از خـیـمه قـمـر میآید کیست این ماه که حـیدر به نظر میآید اینـچـنـین که سـوی میدان خطر میآید جان هر دشمن مـزدور به در مـیآیـد! از جلال و جـبروتش همه میتـرسیدند بعـد ده سـال همه روی حـسن را دیدند این عمامه که به سر بسته برای حسن است تُنْكِروُنی است شعارش زرهش پیرهن است ای جمل زاده بدان قاسم ما صف شکن است ذوالفقار دوسرش تشنه گردن زدن است کیف کرده است حسین از رجز فاطمیاش جان فـدای هـنـر رزم بـنی هـاشمیاش مثل باباش چه با غیظ و غضب میجنگد گاه گاهی ز جلو گه ز عـقب میجنگـد یکتـنه با همه یلهای عـرب میجنگد همه گفتند که این تشنه عجب میجنگد خسته شد! دور و برش آه چه غوغایی شد جان فـدائی عمو گشت و تـمـاشایی شد آیت الکرسی لبهاش تـرک میخورد و سیب زهرا وسط معرکه لک میخورد و نیزه از هر طرفی سوی فدک میخورد و قاسم از چند نفر داشت کتک میخورد و ناگه از تیغ ستم فرق عزیزش بشکافت همچو حیدر به سوی دلبر و معبود شتافت مـانـد عـمـو پـیـکـر او را ببـرد یا نبرد تا به خـیـمـه تک و تـنهـا ببـرد یا نبرد این تـن غـرق بـخـون را ببـرد یا نبـرد قـاسمـش را سـوی زنها بـبرد یا نبـرد نجـمـه برخـیز حـسین با قـد خـم میآید شیر مردت به چه وضعی به حرم میآید
: امتیاز
|
مدح و شهادت قاسم ابن الحسن علیهالسلام
از ازل در جامِ جانش داشت عشقِ لم یزل قاسم بن المجـتـبی، فـرمان پـذیرِ بیبدل شیوۀ جنگیدن او همچو رزم حیدر است شد رجزهایِ گوهربارش خودِ خیرالعمل در مرامش حفظِ ناموس ارجحیّت داشت و شد برای اهل عالم، غیرتش ضرب المثل سمبلِ از جان گذشتن بود و با اذن عمو گـفت بـسم الله را و شد هـماوردش اجـل با غضب ابرو گره میکرد و میچرخاند چشم مثلِ بابایش حسن در صحنۀ جنگ جمل سـیـزده ساله ست امـا در مسیـرِ رزم او سخت جان دادند؛ بیتیر و سپر شیرانِ یَل یکّه میتازید و افتادند فوراً یک به یک آن حرامیهای باقی مانده از لات و هُبل بسکه با شیرینیِ طعم شهادت شد عجین از لبِ شمشیر او میریخت در میدان، عسل بد نظر خورد و تنش شد نیزه باران و نماند محضِ لبهای عمو یک جایِ سالم لااقـل رفت اما کـاشکی میمـانـد تا جـای پـدر چشمهایِ عمه زینب را بگیرد رویِ تل!
: امتیاز
|
مدح و شهادت قاسم ابن الحسن علیهالسلام
از کـودکـیش مثل پـدر درد کـشیده هـمـپای یـتـیـمی چـقـدر درد کشیده سخت است بفهمد كه کسی درد کسی را درکـش نتوان کرد مگر درد کشیده او بیزره از این همه شمشیر گذشته ای وای که از زخم تبر درد کشیده خون میچکد از زخم سر و سینۀ او هم آهـی اگـرم هـمـره هر درد کـشـیده سجادهای از خون شده بر دامن این دشت ارثـیـه زهـراست اگر درد کـشـیـده این درد قدیمی است که از ضربه پهلو این طایـفـه از چند نفـر درد کشیده از قـنـفـذ و از ضربۀ سیلی مغـیره از آن لگـد در پس در درد کـشیـده
: امتیاز
|
مدح و شهادت قاسم ابن الحسن علیهالسلام
میرود مـایـه دلـگـرمی لـشـگـر باشـد بـیزره آمـده تـا حــیــدر دیـگـر بـاشـد سـیـزده بـار زمـیـن مـقـدم او بـوسـیـده دود اسپـنـد بـلـند است و خـبر پـیچـیـده شیـر بیواهـمـه تا مـرز جـنـون میآید قاسـم بن الحسن از خـیمه برون میآید میرود با رجـزش از پـدرش یـاد کـند مـیرود کـرب و بـلا را حـسن آباد کند مثل عباس که کم دور و بر مولا نیست قاسمی هست حسین بن علی تنها نیست همه دیدند به دستـش شده شمـشـیر بلند میشد از گوشۀ خـیـمه دم تکـبـیر بلـند میزند ضربه همه از روی زین میافتند عده ای نیز ز ترسـش به زمین میافتند حربهای زد به عدو تا که سر او چرخید وسـط دشت چنان نـعـرۀ حـیدر پیـچـید و اذا زلـزلـت الارض، بـلا نـازل کرد دشمن خون خدا را به درک واصل کرد این حسن زاده عجب جنگ نمایانی کرد بعد اکـبر خودمـانـیم چه طـوفـانی کرد چه میآیـد سـر این طـفـل خـدا میداند مـادرش آنطـرف خـیـمه دعـا میخواند تـیغ ها قـاتـل آن جـسم نحـیـفـش نشدند پهـلـوانان عـرب نـیز حریـفـش نـشـدند آخـرش دست به آن قاعـدۀ جـنگ زدند باز هم از ره کین دست به نیـرنگ زدند قـسمت آخر جنگ است خـدا رحم کـند دستهاشان پر سنگ است خدا رحم کند ناگهان تیغ فرود آمد و فرقش بشکست از سر زین به زمین خورده و در خاک نشست از هـجاهای تـنـی پـاره غـزل میریزد جای خون از بدنی پاره عسل میریزد بـه سـر اهـل حـرم آیـۀ غــم مـیریـزد یک عمو میکشد و خیمه به هم میریزد بدنی را که به زحمت به بغـل میگیرد همـۀ کـربـبـلا بــوی عـسـل مـیگـیـرد میکشد پا به زمین و خجل از اوست عمو خجل از پنجۀ افتاده به گـیسوست عمو
: امتیاز
|
مدح و شهادت قاسم ابن الحسن علیهالسلام
بـیزره آمـده، پُــر بـاده تـمـاشـا دارد قـد و بـالایِ حـسن زاده تـمـاشـا دارد قاسم ابن الحسن ست و نَفَـسش مولایی رزمِ این عـاشـق دلـداده تـمـاشـا دارد با رجز خوانی این ابنُ الحسن غوغا شد دشت از خونِ بهم ریختگـان دریا شد شیِرِ غرّانِ حسین است عجب رزمنده مـاهِ رخـسـارِ جـمـالـش چقـدر تـابـنده قـوّت بـازوی او مثـلِ عـلی اکـبر بود لشگـرِ کـوفـه فـراری شـدۀ مـیـدانـش مادرش گـفت: که جانم بشود قـربانش قاسمِ جـنّت و دوزخ شده با شمشیرش
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن با حضرت زینب و سیدالشهدا علیهالسلام
دُرّ یـتـیـمـم و به صـدف گـوهـرم بـبین در بحر عشق، گـوهر جانپـرورم ببین هـفـتـاد و دومـیـن صـدف سـاحـل تـوأم ای روح آب، رشحهای از کـوثرم ببین من سیـنـهسرخ عـشق عـمویم، پَـرم بده دست مرا رهـا کن و بـال و پـرم ببـین چشمم به قـتـلگاه و عمو مانده زیر تیغ تصویر غـربتیست به چـشم ترم، ببین بـا بـانـگ اسـتـغــاثـهٔ او تـیـغ مـیشـوم بُـرنـدهتـر ز تـیـغ عـدو خـنـجـرم ببـیـن پروانـهام بـه پـیـلـه وا مـانـدنـم مـخـواه در هُـرم عـشق، شـعـلهٔ خاکـسترم ببین دستم کبوتریست که شوق پریدن است چون نبض عمه ملتهب و مضطرم ببین بر من عـمو به چـشم خـریدار بنگـر و دست مـرا بگـیر و از این برتـرم ببـین کوچکترم ز قـاسم و دارم دلی بزرگ همـچـون عـلیاصغـر خود اکـبرم ببین مـن کـودک بـرادر تـو بـودم و کـنــون در هـیـأت دلاور و جـنـگــاورم بـبـیـن هَل مِن مُعِین شنیدم و تکلیف روشن است در الـتهـاب پـاسـخـت اهـل حـرم بـبـین هرچند دست یاری من کوچک است و خُرد آن حـسّ عـاشـقانه و جـانپـرورم ببـین احـرام بـسـتهام که کـنم دور تو طـواف خـیل حـرامـیان همه دور و بـرم بـبـین کـوچکـتـر است قـد من از تـیغ دشمنان امـا سـپـر بـرابـرشـان پـیــکـرم بـبـیـن ته مـاندهٔ شراب شهـادت که مانده است مینوشم و تو مستی از این ساغرم ببین در دست عمه دست کشیدم ز جان خویش حـالا به روی سیـنـۀ گـل پـرپـرم بـبـین دیـشب سـرم به شـانـهٔ آرامـش تـو بـود اکنون به روی سیـنهٔ خود بیسرم ببین
: امتیاز
|
مدح و شهادت عبدالله بن الحسن علیهالسلام
دست خود را بُـرد تا کـاری کند خواست چون سقا عـلمداری کند از مـیـان دسـت و پـای اسـبهـا مـیرود اربـاب را یــاری کـنــد دید شمـشـیری نـشـسته در کمین رفـت تـا اعــلام بـیــزاری کـنـد بالهـای کـوچـکـش را بـاز کرد از عــمـو قـدری هـواداری کـنـد زیر تـیغ ظلـم، پرهایش شکـست تـا بـه راه عـشـق، ایـثـاری کـنـد سینه سرخ عمو را خـون گرفت مقتلش را خواست گل کاری کند سر به تن دیگر ندارد حـیف شد چون عمو می خواست سرداری کند
: امتیاز
|
مدح و شهادت حُر بن یزید ریاحی
سر را گرفت در دل چـادر به دامنش سر را گذاشت غـرق تفکـر به دامنش «یا آتـش مـحـبت، یـا آتـش عـذاب»* او بود و شعـله شعله تحـیر به دامنش دل کـند از زمـین که نـمانـد الی الابـد در این مصاف، ننگ تکاثر به دامنش آمد سـوی حـسین سـرافکـنده و خجـل میریخت اشکهاش چنان دُرّ به دامنش او هم شهـید شد که نماند اسیـر مرگ حالا حـسین بود و سر حُـر به دامنش
: امتیاز
|
مدح و شهادت زهیر بن قین
یـکـبـاره از تـعـلـق دنـیـا رهـا شدی خاک تو پاک بود و چنین کیمیا شدی در تو طلـوع کرده یـقـین دوبـارهای از جنس نور بودی و محو خدا شدی از بس که غرق چشمهٔ مهتاب شد دلت دیـدم تو را که قـبـلـهٔ آئـیـنـهها شدی حق را چه عـاشقانه اجابت نمودهای تو سربـلـند عـرصهٔ قـالـوا بلی شدی در چشمهات شوق شهادت چه دیدنیست آئـیـنـهدار حضرت خـون خـدا شدی یک مرتبه برای تو کم بود یا زهـیر هر چـنـد با تـمام وجـودت فـدا شدی هرگز نخـواسـتی بدن تو کـفـن شود وقـتـی شهـیـد بیکـفـن نـیـنـوا شـدی حتی سـر تو از سـر مـولا جـدا نشد تا شام و کوفه همسفـر نیـزهها شدی
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن با سیدالشهدا علیهالسلام
نـرو عـمه، برگـرد اگر میتـوانی تـو خـیـلی بـرای نَـبَـرد نـوجـوانی ببـیـن حـمـلـۀ نـیـزه و سنگها را مـرا تا کجـا با خـودت میکـشانی ببـین عـمـه تنهـاست مَحـرم ندارد تو مـردی و بـایـد کـنـارم بـمـانـی بـمـان تا که از مـجـتـبـایـم بـمـانـد بــرای دلــم یــادگــاری نــشــانـی خـدای نـکــرده اگـر بـر نـگــردی چـه سـازم ز داغ تـو بـا نـاتـوانـی نـرو تا نـبـیـنی تـو از روی نـیـزه که کـارم شده با سـنان هـمـزبـانی به قلبم تو خنجر مزن دست بردار نـمانـده دگـر در گـلـو اسـتـخـوانی من و بزم شامات و دروازه ساعات من و یـک یـهـودی و تـکّـهپـرانی
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن با سیدالشهدا علیهالسلام
طاقـت نـدارم لحـظـهای تـنهـا بمانی من باشـم و در حـسـرت سـقـا بمانی من عـبـد تو بـودم که عـبدالله گــشتم نـعـم الامـیـری، عـالی اعـلا بـمـانی فریاد هل من ناصرت بیچارهام کرد من مُـردهام آقا مگـر تـنـهـا بـمانی؟! قلبم، سرم، دستم همه نذر دو چشمت من میدهـم جـان در ره تو تا بمانی آقــا نــبــیــنـم در تـه گــودال بـاشـی عـبـداللهت مُـرده مـگـر ایـنجـا بمانی تـو زیـنت دوش نـبـی بـودی و حـالا زیـر لـگـدها زیر دسـت و پـا بـمانی لعـنت به این آب فرات و خندههایش راضی شده لب تشنه در این جا بمانی
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن با سیدالشهدا علیهالسلام
هـوای پـر زدن دارم عمو جان زره نه پیرهن دارم عـمو جان ******************* ******************* خودم دیدم روی تل زینب افتاد دم وا غـربـتـایـش بر لـب افـتاد ******************* خودم دیدم یکی نیزه فـرو کرد یکی هم در کنارت های و هو کرد
: امتیاز
|
مدح و شهادت عبدالله بن الحسن علیهالسلام
در بـند زلف او دل باد و نـسیـمهاست کوچکترین دلیـر ز نسل کـریمهاست او حاضرست جان خودش را فـدا کند مانند صاعقه شب پُر کـینه را شکافت برق نـگـاه او دل آئـیـنـه را شـکـافـت اینگونه سوی لشگـر کـفـار نعـره زد: آتش به آه شعـله ورش غبطه میخورد دریا به چشم های ترش غبطه میخورد روی زه کمانِ”حسن”، تـیـر آخر است سـقّـا شـده است تا عـلـمـش را بـیاورد شمـشـیـر کـوچک دودمـش را بیـاورد امّـیـدواری حـرم از حـال رفـتـه است او نالۀ عموی خودش را شنید و رفت از دست عمه دست خودش را کشید و رفت کوچـکترین سـتارهای از نسل آلِ ماه با سر رسـیـده تا که فـدای سرش شود گـودال آمـده سـپــر حـنـجــرش شــود درپیش فاطمه به سرش سنگ میزدند آمـد ولی چه آمـدنی..، دیـر کـرده بود آهـوی بیرمق همه را شیـر کرده بود با هرچه میشده به پرش ضربه میزدند مبـهـوت مـانـده با بـدن او چه میکـنـد با این عـمـوی بیکـفـن او چه میکـنـد این تـیـغ ها به درد ذبـیـحی نمیخـورد نـاگـاه حـرمـله به سـوی معـرکه دویـد تیری سه شعبه از وسط تیـردان کشید محرابهای عرش، در این لحظه سوختند دستی به ضرب تیـغـۀ دشمن جدا شده قــاب تـنـی پــر از اثـــر ردِّ پــا شــده مانده حسین بیکس و بییار و بیپـناه
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن با سیدالشهدا علیهالسلام
دیدم ز روی تل که دورت را گرفتند راه عــبـور زادۀ زهــرا گــرفــتــنــد میآیم از خیـمه به امدادت عـمو جان این گرگ ها سرتا سرِ صحـرا گرفـتند عمه زمین خورد و صدا زد وای مادر لشگـر ز هر سـو نیـزه ها بالا گرفـتند تا ضربه را کاری به جسم تو بکوبند اغلب کـنـار حـنـجـر تو جا گـرفـتـنـد دیدم که زینب زلف هایت شانه میزد اینان چرا با پـنجه مـویت را گرفـتـند دستم سپر میسازم اینجا زیر شمشیر امـا نـشـانـه حـنـجـرم را تا گـرفـتـنـد خون گلویم ریخت چشمان تو را بست تا که نبـیـنی جان من یک جا گرفـتند مانـنـد قـاسـم صـورتم تـغـیـیـر کـرده از ما تـقـاص عـقـده از بابـا گرفـتـنـد
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن علیهالسلام قبل از شهادت
غـرور کـودکـیم را به خـنده پا نزدید سرش شکست! بزرگ قبیله را نزنید هزار و نهصد و پنجاه زخم خورده تنش به زور بر تن صدپاره نیزه جا نزنید حـیا کـنید غـریب است نامـسلـمان ها گـرفـته روی لـبـش ذکـر ربّـنا نـزنید نگاه خواهر غمدیدهاش به گودال است بخـاطـر دل او با سـر و صدا نـزنـید هـنوز مانـده کسی پیـشـمرگ او باشد مرا نکـشـته به او تـیـر بیهـوا نزنید تـمـام آبـرویم دستهـای لاغـرم است که میکـنم سـپـر جـان یـار تا نـزنـید مقـابـلـش به گـلویم سه شعبه را بزنید مقـابـلم به تن زخـمیاش عـصا نزنید هـزار بـار مـرا ذبـح از قـفـا بـکـنـید سر عـزیز خـدا را تـو رو خـدا نزنید
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیهالسلام
کاش میشُد خودش از دور تماشا نکند اینـقـدر در بـغــلِ عــمّـه تـقــلا نـکـنــد کاش میشُد که بگیرند دو چشمانش را نزنـد بـر سـرِ خـود آه خـدایــا نـکــنــد دلـش آرام نـمـیشُـد اگــر از دیــدن او وا عـلـی وا حَـسـنا وای حُـسـیـنا نکـنـد دلـش آرام نـمـیشـد اگـر آنـجــا نــرود تا عـمـو را وسـطِ قـائـلـه پـیــدا نـکـنـد کاش میشُد که نبیند که کسی آنجا نیست که سرِ غـارتِ این سوخـتـه دعوا نکند کاش میشُد که نبیند ولی افسوس که دید هیچ کَس با تَنِ این تـشـنه مـدارا نـکـند دید در پیـشِ لبـش آب زمین میریـزند دید میخـورد زمین نـالـۀ زهـرا نـکـند چه کـند گر نـرسـد وای اگر دیـر شـود چه کـند عـمـه اگر مُشتِ دگر وا نکـند به گمانم که حسن آمد و با زینب گفت: بگـذار او بـرود تـا کـه تـمـاشـا نـکـنـد به گـمـانم که حسن گـفت رها کن بِدَوَد تا دریـغـا و دریـغـا و دریـغــا نـکــنــد او رها شد بدود رفت به گودال که باز با وجـودش اَحدی معـرکه بـرپـا نکـنـد تیغی آمد به عمویش بخورد دستش بُرد سنگی آمد به لبش خورد که نجوا نکند او در آغوشِ عمو بود که یک تیر رسید دوخت او را به عـمو دوخت تقلا نکند او در آغوش عمو بود حرامی زد و گفت: مانده سـر نـیـزۀ خود تا بکـنـد یا نکـند حرمله دید پـسـر را و هـمه فـهـمـیـدند نرود تا به گـلـویش دو سه تا جا نـکـند او در آغوشِ عمو بود که دَه مرکب را تاخـتـنـد از بـدش ایـنهـمـه بـابـا نـکـنـد
: امتیاز
|