- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه محرم
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه صفر
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه رجب
- سایت قرآنی تنـــــزیل
- سایت مقام معظم رهبری
- سایت آیت الله مکارم شیرازی
- سایت آیت الله نوری همدانی
- سایت آیت الله فاضل لنکرانی
- سایت آیت الله سیستانی
زبانحال اصحاب با سیدالشهدا علیه السلام
ما هـمه بـنـدۀ آزاد تو هـستـیـم حـسین هر چه جز عهد تو دیدیم، شکستیم حسین ما همان یار قدیمیم که از صبح الست همه در عـالم زر با تو نشـستیم حسین آن زمانی که نه دل بود و نه ما خلق شدیم قید جان را زده و دل به تو بستیم حسین ما می وصل تو با دست خـدا نوشیدیم تا دم مـرگ هـمه بـادهپـرستـیم حـسین مـسـتی بـادۀ جـنـت چه کـنـد با دل ما ما که از آب دم تـیغ تو مستـیـم حسین دست عباس عـلمدارت اگر قـطع شود ما برای تو سـراپا هـمه دستـیم حسین گو دو صدبار سر از پیکر ما بردارند ما همیـنـیم، همیـنـیم که هستیم، حسین پیش زهرا و علی روز جزا شاهد باش رشتۀ عهـد تو هرگز نگـسستیم حسین تو همان روی خدایی که ز ما دل بردی ما هـمـان بـنـدۀ پـیـمان الـستـیم حسین تا که با قامت جان پیش تو تعظیم کنیم عاشق ترک تن و ترک سَر استیم حسین وصف ما تا ابدیت سخن «میثم» توست که ز هر دام، به توفیق تو رستیم حسین
: امتیاز
|
زبانحال اصحاب سیدالشهدا علیه السلام
تـا خـیـمـۀ تـقـرّب تـو پـر کـشـیـدهایـم تو نور محض و ما ز تـبار سپـیـدهایم آقا اگر « مَصارِعُ عُشّاق » کـربلاست در عـاشـقی به مـنـزل آخـر رسیـدهایم با عطر سیب پیـرهنت مست میشویم شـیـدائی قـبـیـلـۀ عـشـق و عـقـیـدهایـم دل بر شکـوه جنت الاعـلی نـبـستهایم وقـتی بهـشت را به نـگـاه تو دیـدهایـم در بذل جان به راه تو مشتاق تر ز هم عشق تو را به قـیمت جانها خریدهایم لب تشنهایم و در صف پیکار میرویم وقتی که چشمه چشمه حقیقت چشیدهایم کی دست میکشیم از این طوف عاشقی؟ با آن که صد جراحت شمـشیر دیدهایم جان میدهیم و یک سر مویت نمیدهیم در کـربـلا حـمـاسـۀ عـشق آفـریـدهایم هفتاد و دو صحـیفۀ با خـون نوشتهایم هفـتاد و دو کـتـیـبۀ در خـون تـپـیدهایم در جسم ما هنوز تب جان فشانی است هَل مِن مُعِـین بیکسیات را شنـیدهایم خورشید نیـزهها شدی و در هـوای تو بـر روی نـیـزه مثـل ستـاره دمـیـدهایم
: امتیاز
|
زبانحال حبیب بن مظاهر
حبیبـم مـن حبیبـم مـن حبـیب آل طاهـایم محبت سیل خون گردید و جاری شد به سیمایم نه تنها لالهگون کردم ز خون خود محاسن را کمر بستم که از خون شستوشو گردد سراپایم حبیبم من حبیبم من که از محبوب خود باشد هزاران زخـم تیر و نیزه و خنجر تمنایم حبیبم من حبیبم من به شوق مرگ میخندم که میغلتم به خون خویش، پیش چشم مولایم حبیبم من حبیبم من که دیشب دختر زهرا دعایم کرده تا صورت ز خون سر بیارایم حبیبم من حبیبم من که چون پروانۀ عاشق نباشـد لحظهای از آتـش سوزنـده پروایم حبیبم من حبیبم من غـلام یـوسف زهـرا کـه آقایی به خلـق عالـمی بخشیـده آقایـم حبیبم من کـه مولایـم برایم نامه بنـوشته که جان و سر بگیرم بر کف و بر یاریاش آیم حبیبم من حبیبم من که گیرم دست میثم را به این اشعار جانسوزش شفیعش نزد زهرایم
: امتیاز
|
مدح و شهادت حبیب ابن مظاهر
در عشق بازی از طفولیت نجیب است یار غـریـبی های مـولای غـریـب است یک بار هم در کودکی جان داده بهرش او زنده با انفاس یار و بوی سیب است این پیـر میدان دار مستان در حـقـیـقـت بیمارعشق است و حسین او را طبیب است او مــزّۀ مُــردن بــرایـش را چــشـیــده حالا چنین در کنج میدان بی شکیب است مـوی سـفـیـدش تـشنـۀ خون است آری او دومین تصویر از شیب الخضیب است پیراست اما شیر، پیرش هم شجاع است این عـاشق دلـداه عـنـوانش حبیب است در کوی رندان پیش افتاده است در عشق در سر هـوای یـاری خـدّالـتـریب است خونین شدن در مسلخ دلدار عشق است بی جامه بودن حُسن یک جسم سلیب است از بــیــن زوار حـــریـــم شــاه او هــم از این شکوه عشق بازی با نصیب است
: امتیاز
|
مدح و شهادت حبیب ابن مظاهر
چه خوش باشد که راه عاشقی تا پای جان باشد خصوصاً پای فرزند علی هم در میان باشد سر پیری عجب شوری است در چشمانت ای مومن! جوان بودن به ظاهر نیست، باید دل جوان باشد چنان آتش شدی، گفتند دود از کنده بر خیزد همان دودی که باید خار چشم کوفیان باشد چکید از دیدۀ تر اشک شوقت، تیغ آوردی کشیدی تیغ بی تردید تا خط و نشان باشد کمر خم کرده بودی فکر می کردند از پیری است چنان تیری شدی، جَستی، که پنداری کمان باشد تو آن کوه کهنسالی که می گفتند خاموش است دهان وا کردی و دریافتند آتـشفـشان باشد تو آن مردی که «قوت لا یموتش» عشق شد، آری نمک گیر است از این سفره هر کس، جاودان باشد به فیض دوستی نائل شدن چندان هم آسان نیست «حبیب» است آن که پای دوستی تا پای جان باشد
: امتیاز
|
مدح و مناجات با سیدالشهدا؛ زبانحال اصحاب سیدالشهدا
بـه نـام نـامـی سـر، بـسـمـۀ تـعـالـی سر بـلـنـد مـرتـبـه پـیـکــر، بـلـنـد بــالا سـر فقط به تربت اعلات، سجده خواهم کرد که بندۀ تو نخواهـد گـذاشت، هر جا سر قسم به معـنی لا یُـمکن الـفـرار از عـشق که پُر شده است جهان، از حسین سرتاسر نـگــاه کـن به زمـیـن! مـا رأیـت إلا تـن بـه آسـمـان بــنـگــر! ما رأیـت إلا ســر سری که گفت: من از اشتـیـاق لبـریـزم به سـر سـرای خـداونـد مـیروم بـا سـر هـر آنچه رنـگ تـعـلـق، مـبـاد بر بـدنـم مـبـاد جـامـه، مـبـادا کـفـن، مـبـادا ســر همان سری که "یحب الجمال" محوش بود جـمـیـل بود، جـمـیـلا بـدن، جـمـیـلا سر سری که با خـودش آورد بـهـترینها را که یک به یک، همه بودن سروران را سر زهـیـر گفت: حـسیـنا! بخـواه از ما جان حـبـیب گفت: حـبـیـبـا! بگـیـر از ما سر سپس به معرکه عابس، " أجنّـنی" گویان درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر بنازم " أم وهـب" را، به پـارۀ تن گـفـت بـرو به مـعـرکـه با سر ولی مـیـا با سر خوشا به حال غلامش، به آرزوش رسید گذاشت آخـر سـر، روی پـای مـولا سر چنان که یک تن دیگر به آرزوش رسید به روی چـادر زهـرا گـذاشت سقا، سر در این قصیده ولی آنکه حُسن مطلع شد همان سری است که بُرده برای لیلا سر هـمـان که احـمد و محـمود بود سر تا پا هـمـان سـری که خـداونـد بود، پا تا سر پسر به کوری چشمان فـتـنه کاری کرد پر از علی شود آغوش دشت، سرتـاسر مـیـان خـاک، کـلام خــدا مـقـطـعـه شـد میان خاک؛ الف، لام، میم، طا، ها، سر حـروف اطـهـر قـرآن و نعـل تازۀ اسب چه خوب شد که نبوده است بر بدنها سر تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود به هرکه هرچه دلش خواست داد، حتی سر جدا شده است و سر از نیزهها درآورده است جدا شده است و نـیـفـتاده است از پا سر صــدای آیــۀ کـهــف الــرقـیــم مــیآیــد بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر بسوزد آن همه مسجد، بمیـرد آن اسـلام کـه آفــتــاب درآورد از کــلــیــسـا ســر دلـم هـوای حــرم کـرده اسـت مـیدانـی دلـم هـوای دو رکـعـت نــمـاز بـالا سـر
: امتیاز
|
مناجات زهیر بن قین
زهـیـر بـاش دلـم! تـا به کـربـلا بـرسی بـه کــاروان شـهـیـدان نـیـنــوا بـرسـی امام پیک فرستاده در پی ات... برخیز !در انتظار جـوابت نـشستـه... تا برسی چه شام باشی و کوفه؛ چه کربلا ای دل !مقیم عشق که باشی... به مقـتـدا برسی زهـیـر باش! بزن خیمه در جـوار امام که عـاشـقـانه به آن متـن ماجـرا برسی مرید حضرت ارباب باش و عاشق باش! کـه در مـقـام ارادت بـه مُـدّعـا بـرسـی تمام خاک جهان کربلاست؛ پس بشتاب درسـت در وسـط آتـش بــلا بـرسـی... زهـیـر باش دلـم! با یـزید نفس بجـنگ! که تا به اجـر شـهـیـدان نی نـوا بـرسی
: امتیاز
|
شهادت نافع بن هلال
سـلام ما به شُـکـوه آفـریـن بـزم جـلال! بــزرگ زادۀ آزاده، "نـافـع بـن هــلال" از او که خوانده حسینش ز بهترین اصحاب چگونه مدح سرایم که هست ناطقه، لال؟ به نطق محکم خود، شام و روز عاشورا بـبُـرد ز آیــنـۀ قـلـب اهـل بـیـت، مــلال بگفت: بی تو حسین! زندگی مراست، حرام زهی! که زحمت مادر بر او حلال، حلال ز بـیـم حـمـلـۀ او، خـصم را نبـود قـرار ز ضرب نیزه و تیغش، عدو نداشت مجال نوشتـه بود به هر چوب تـیـر، نـامش را از آن که تا نشود ضربِ دست او، پامال پس از قـتـال فـراوان، اسیـر دشمـن شد ولی نـکـرد تـذلّـل به پـیـش قـوم ضـلال شکسته بود، دو دستش که دست او بستند که رشتـه رشتـۀ جانش ز تـیـغ بگسستند
: امتیاز
|
زبانحال سعید بن عبدالله حنفی خطاب به سیدالشهدا
پیـکـرم چشم انتظار تیـزی شمشیرهاست در رکابت جان سپردن افتخار شیرهاست بر زبان عشق بوده در شب قدر این سخن: پیش چشم یار مُـردن بهترین تقدیرهاست پیش از این تیر نگاهت برده جان را از تنم پس چه بهتر اینکه حالا قبله گاه تیرهاست من سپـر بودم بـرای لـحـظـۀ مـعـراج تو این نماز آخر من در خور تکـبـیـرهاست پیکر خونین؛ تبسم؛ دامن تو؛ اشک من..؛ چشم دنیا تا ابد مبهوت این تصویرهاست
: امتیاز
|
زبانحال مادر وهب بن عبدالله خطاب به پسرش
مسیح خوانده مرا؛ وقـت امتحان من است زمان، زمان رجز خواندن جوان من است از آســمــان چــهــارم مــسـیـح مـی بــارد چـقـدر مـنـتـظـر رعـدِ آسـمـان مـن اسـت به کف بگـیر سرت را برای یاری عـشق سـرت مـقـدمـۀ سـرخ داسـتـان مـن اسـت برو که پیکر مصلوب و بی سرت پـسرم در امـتـداد مـسـیـر خـدا، نـشـان من است نـمـاز آخـر خـود را اقـامـه کـن در خـون بـرو که بـدرقـهات نـغـمـه اذان مـن است اگر چـه بعـد تو صحـراسـت خـانـه ام اما دلم خوش است که زینب هم آشیان من است
: امتیاز
|
شهادت جون غلام سیدالشهدا
ای شاه این غـلام که هم رنـگ مـوی توست عـمــری دراز شـد، که هــوادار روی تـوست یـا حـلقه ی غـلامی ات از گـوش او مـگـیـر یـادِه نشـان، شهیش ،که با خلق وخوی توست ای آفــتـــاب مـــشـرقِ دارالـســلامِ عـشــق من چون سهـیـل چـشـم امیـدم به سوی توست رســواتــر از ســراب شـوم گـر بــرانـی ام زیــرا کــه آبــــروی مــن از آبــروی تــوست رویـم سیـه که هست، تو روزم سیـه مخـواه مشـکــن دل مـــــرا که در آن آرزوی تــوست شــرم حـضـور ، رخـصتِ گـفـتـار دل نــداد عمری است با خیال تو، درگفت وگوی توست اشـک سـپــیـد مـن شـده تـــنـــهـا گــواه مـن کایـن رو سیـاه ، عـاشق روی نـکـوی توست ای چـاره سازهردو جهان، چـاره ساز بـاش بی چاره ای که ازسروجان،چاره جوی توست چـون نـافـه بـر سیـاهـی رویـم نـظـر مـکـن در قطره قطره خـونِ دلـم، عطر وبوی توست دریـاب بـا شـراب شـهــادت بـه جـرعـه ای آن را که از نخست به خـدمت، به کوی توست شـعر «یـتـیـم» راکـه چـو مـویـت بـلنـد بـاد خـود سرگذشت عـمـر من، ازجستُجوی توست
: امتیاز
|
شهادت حبیب بن مظاهر
ای عشق! ازتو پیر و جوان را گزیر نیست ای سـربـلـنـد! با تـوکسی سـر بـه زیـر نیست چـونی ؟ که تا به مُلک دلـی خـانـه ساختـی دیگر کسی به جُز تو در آن دل ، امیـر نیست گـر سوی کس اشـاره به جـان باختن کـنی فـرقــی مـیـان عـاشـقِ بُـرنـا و پـیـــر نـیـست در کــربــلا ولایـتِ دل بــا حـبـیـب بـــود عشقـی حبیب یـافـت که آن را نـظـیــر نیست از زیــرِ بــرفِ پــیــریِ او لالـه بـردمـیــد هـرگـه ز بـاغ دل بـدمــد لالـه ،دیـــر نـیـست در بیشـه هـای سبـزِ وفـا ، شیـر سـرخ بود رهـرو اگــــر حـبـیـب نـبـاشـد ، دلـیـر نیست از صـولـتـی کـه در نـگـه آن دلــیــر بــود در لــرزه مـی فـتــاد اگـر جـانِ شـیـر بــود
: امتیاز
|