حضرتکاظم ازعنایت خویش نظری کرد وسینه غوغا شد
درتـکـاپـوی گـفـتنشـعـری طبع سردم چوگل شکوفا شد
نـفـسـیزد بـه آن دمقـدسـی روحمُـرده دوبارهاحـیـا شد
تک نگاهی نمود وازپسآن هــمــۀ درد مـن مــداوا شــد
فــقـط از او زنــم دمــادم دم نفـسم چونکه وقـف مولا شد
ذکراو بوده ذکرهرروزش پـورمـریـم اگـرمـسیحـا شد
سیـنـهام پُرشـراره ازغصه نـالـههـایم به غــم هم آوا شد
دلمن ازگنه زمینگیراست
آمدم تو نگـودگـردیـراست ای کلیمی که صد چوموسایی عـالـمـی بـنـده و تو مـولایی
در مـدیـح گـلـی به مثل شما من چه گویم که پورزهرایی پادشاهان که ریزهخواردرت بـر هـمـه آفــریـنـش آقــایـی آن رضایی که جان ودل ازاوست توبه شمس الـشموس بابایی
آفــتـابـی سـتــارهای،مـاهـی تو زمین،آسـمان نه دریـایی
آنـقـدر گـفـتهاند ومیگـویـند که شما روز حـشـر با مایی
آنکـسیکه گـدایـتـان بـاشـد فـخـردارد به حـاتـم طـایـی
تا که مانده حـریم پُر مهرت چهکسی میرود دگرجـایی
درعـزایت اگر اجـازه دهی هـر دوچـشمم کـنند سـقـایی
من کجا ونوشتـن ازکرمت
جان مولا مرا رسان حرمت توکه باغصهها هم آغوشی فقط ازجرعههایغم نوشی
شمع عمرت بهگوشۀ زندان رفته دیگر به حال خاموشی
ذکـرتـانبودهذکـرخـلّصنی بهر رفـتن چـقـدر میکوشی
ازجـسارت به ساحت مـادر درتب غیرتت چهمیجوشی
جسمت افـتاده بیرمق دیگر از غل آهـنـیـین تو بیهـوشی
نکـنـد مـوقـع پـریـدن هـست جامهای ازکفن چرا پوشی؟
سپـری میشـود زغـمهـایت روزوشبهای من به چاووشی
مثل هر شیعهای تو هم مولا عاشق آن ضریح ششگوشی
من پریشانغصههات هستم
عـاشق قـبـرباصفات هـستم
شاعر : غلامرضا سازگارنوع شعر : مدح و مرثیهوزن شعر : مفتعلن مفتعلن فاعلنقالب شعر : مثنوی
ای زحریم تو حرم،گوشهای! وی زعطای توجنان خوشهای
مـوسـیِ طـورازلـیّـت،ســلام مـشـعـل نــورازلـیّـت،ســلام
روح مـناجـاتی وخـیـرالعـبـاد قـبـلـۀ حـاجـاتی و باب المـراد
هفت فلک گوشهای از درگهت هشتبهشت آمده فـرش رهت
بـحـر ولایـت گـهـر فــاطــمـه موسیِ جعـفـر،پـسـر فـاطـمـه
پلــۀ تخـتــت قـلــلِ عــالـمـیـن جای گرفتی زچه درکاظمین؟ ای همه شب دورسرت گشته عرشبهرهدایت تو مقیمی بهفرش
بـرتـرازآنـی که ثـنـایت کـنـم جان چه بود تا که فدایت کنم؟
بـیـن امامــان بـنــی فــاطـمــه حلم تومشهورتراست ازهمه
هـمبه قضا هم به قـدرناظمی کـاظمـی وکـاظمی وکـاظمی
سلسلـه پیـمـان تو از ابـتداست سیرعروج توزخود تاخداست رشـتـۀ تـسـبـیـح توزنـجـیـرها مشعـل شبهای تـوتکـبـیـرها
محـبـس تو سیـنۀ سینـای نـور قعر سیهچال بـه ازکوه طـور
زمـزمـههــای تـوصدای خـدا هـرنـفـسـت بـود بــرای خــدا
دردل تـاریـک سـیــهچــالهـا همسخـن دوست شدی،سالها
یوسف فـاطمـه تو وقعر چاه؟ همدمشام وسحرت اشک وآه؟
محـبـس دربستـۀ تـوچـاه بود هـرنـفـسـت سـیـرالـیالله بود
خـصم ستـمکارحـقـیر تو بود سلـسـله پـیـوسته اسیـر تو بود نـورزروی تـوبــرافـروخـته زهر زسوز جگـرت سوخـته
بـستـههـمهروزنههـایقـفـس تـنگ شده دردل تنگـت نفـس
کـس نـشنـیـده شجـرطـوردل غرق شود دروسط آب وگـل
چاه کسی دیده شودحبس ماه؟ مـاه شنـیدیدکـه افـتـد بهچـاه؟
کـشتـۀ صـیـادسـتـمگـرشـدی مشت پری گشتی وپرپرشدی
گرچـه زجـاه توخـبرداشتـند چـارنفـر جـسـم تو برداشتـنـد
حیفکه شد باهمه خون دلت مـشـیّــع جــنــازهات قــاتــلـت
بــر هـمگـان داد ندا آن لعـیـن که رهبـر رافـضیان است این
ای علـی وفاطمه را نورعین وی دل بشکسته تو را کاظمین
مـاه رجــب بـرتومحـرّم شده وقفغـمت گریـۀ«میثم» شده
شاعر : سید رضا مؤیّدنوع شعر : مدح و مناجات با ائمهوزن شعر : مفعول فاعلات مفاعیل فاعلنقالب شعر : مربع ترکیب
ای آفـتـاب حُـسن به زیـبـائـیت سـلام وی آسـمـان فـضـل به دانـائـیتسلام
درصبرشاخصی بهشکیبائیـتسلام تنها توکـاظمی که به تنـهـائـیت سلام
هرگه غضب به قلب رئوف تویافت دست
ازآب عـفــوآتـش خـشمت فـرونشست ای صرف گشته عمرگرانتودرنماز دُرِّخـداست اشک روان تو درنـمـاز
مطلـوب ایـزد است بیان تودرنمــاز واجب بُود درود به جان تو درنـمـاز ای جـلـوههـای لـطـف خـدا دودمـان تـو
ایـن دوسـتـیسـت دوسـتـی خـانـدانتـو
توعبد صالح وبه کفت قدرتخداست هرادعا زقدرت وعزّت،توراسزاست هارون چگونه صاحب این دعوی خطاستکی ابرهر کجا که بباریزمُلک ماست قـدرت از آن توست که بر ابـر پیلوار
فرمان دهی وشیـعـۀ خود راکنی سوار
ای نبض روزگـاربه کفِ با کـفایـتت شـیـرازۀ کــتــابشـفـاعــت ولایـتـت
شمس وقمردو جلـوه زنـور هدایتت گر،مـی نـبود جـوشـش بحرعـنایتـت تـبـلـیغسـوء رشتۀ احـکـام مـیگـسـست
طـوفـانکـفـرکـشتی اسـلام میشکـست
بـاران ابردست توپایــان پذیر نیست دریای قلب پاک توطوفانپذیرنیست مهرتوگوهریستکه نقصانپذیرنیستخصم توکافری ست که ایمان پذیرنیست آنسان که نورعشقخدا دروجود توست
ازصبح تا به ظهر،زمان سجود توست
ای کـشتـینجات به دریـای حـادثـات دارنـد شیعـیـان به شما چـشـمالتـفـات
لب تـشنهایم تـشنـۀیک جـرعۀفـرات بر ما ببخـش از کـرم خویـشتن برات در آستــان قــدس رضا نـور عـیـن تــو
دل پـر زنـد به سـوی تو و کـاظـمین تو چون قلب مُرده ازدم توجانمآرزوست چون خاک تشنه،قطرۀ بارانم آرزوست
سرتابه پای دردم ودرمانم آرزوست پا تا به سر نیازم واحسانـم آرزوست
برمن ببخـش آنچه کند جـودت اقـتضــا
سوگـند میدهم به جگر گـوشهات رضا
شاعر : یاسین قاسمینوع شعر : مدح و مرثیهوزن شعر : مفعول فاعلات مفاعیل فاعلنقالب شعر : ترکیب بند
وقتشرسیده یک نظری همبه ماکنی مـا راکـبــوتـر حــرم ســامــرا کـنـی
درهم بخـر،نگـاهنکن که چه میخری رسوا شوم اگر که بخواهی سـوا کنی
محکـم حصارعـشق شماراگرفـتهام دل شـورمـیـزنـد کـه مـبـادارهاکنی
درمانـمان بکن به همانشیـوۀخودت درمان شویم اگربه خودت مبتلا کنی
ای دست به خیرِطایفۀ دست بهخیرها آقانـمیشود سفـری دست وپـا کـنی؟
عـمری نشستهام به صف عاشقـان تو وقتش رسیده وقت کنی روبه ما کنی
آقـاقـلـم بـه دسـت گـرفــتـم بـرای تـو
من راضیم فـقـط بهخـدا بارضای تو
بـالاسـت تـا ابـد بـهخـداپـرچـم شـمـا جـانـم فــدای جـان شـمـا،خـاتـم شـمـا
تو لطف میکـنی که مرا راه میدهی ای بـچـههـای فـاطـمـه بـازهم دم شما
ازتوبه ما زیـاد رسیـده ست یا نـقـی چـیـزی کـم اززیـاد نـدارد کـم شـمــا
دل رابـرای پـاقـدمت سـاخـتـمبـبـین برسردرش نوشته شده مقـدم شما…
من را زراه عشق خودت تا خـدا ببر جبـریـیـلهم رود ره پـیـچ وخـمشما
ازتربت تو ریخته درخـاک من خـدا اینفـخـرمـن شـده که شـدم آدم شـمـا
یک دم اگرکه بغض کنی گریه میکنم جـانـم بگـیـر تـا که نـبـیـنـم غـم شـمـا
آقا شنـیـدهام که کسی حـرمتت نداشت رحمی به سن وسال تووغربتتنداشت
چون شمع نیمهجان شده سوسوگرفتهای با آه وغربت وغم خود خو گرفتهای
لاغر شدی، خـمیده شدی،آب رفتهای ازپـا فـتـاده دست به زانـو گرفـتـهای این ارث فاطمهست به حسن تکیه دادهای درحجره رفتهای کمک ازاوگرفتهای
تاتشنه میشوی…صدامیزنی:حسین در حجرهات چو کشتیِ پهلوگرفتهای
خواهـی حسن نبـیـندت وگریه کم کند این هستعلـتش که اگرروگرفتهای
همچون حسین فاطمه دور از وطن شدی
همچون حسین فاطمه،امّا کـفـن شدی
همچون حسینفاطمه امّاسرت نرفت در زیر تیغ کـند عـدو حنجرت نرفت
بالا سرت زحال،دگر مـادرت نرفت با جمعی ازاراذل مست خواهرت نرفت
بادستهای بستهشده همسرتنرفت درزیرنعـل مرکبشانپیکـرت نرفت
درگـوشۀ خـرابه ولی دخـترتنرفت درطشت زر و یا به سر نی؛سرتنرفت
اینها کنار،دست شما سالم استهنوز
دستت برای غـارت انگـشترت نرفت