- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه محرم
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه صفر
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه رجب
- سایت قرآنی تنـــــزیل
- سایت مقام معظم رهبری
- سایت آیت الله مکارم شیرازی
- سایت آیت الله نوری همدانی
- سایت آیت الله فاضل لنکرانی
- سایت آیت الله سیستانی
عید مبعث و مدح پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم
در غـار حـرا سیـنجـلی میگویند از نـور نـبـی و از ولی میگویند تثلیث مسیحیان شکست و زین بعد الله مـحـمـد و عــلـی مـیگــویـنـد ************ انــوار شـگـفـت ایــزدی مـیآیــد بـا جـاه و جـلال احـمـدی مـیآیـد آنروز خـدیـجـه دید از غار حرا یک دسـتـه گـل مـحـمـدی مـیآیـد ************ پـیـروزی از آنِ دینِ احـمـد بـاشد وقتیکه عـلی ابن ابیطالب هست ************ جبریل رسید و گفت در عرش فقط دورِ سـر تـمـثـال عـلی میگـردند ************ باید که به بـعـثت حـقـیـقی برسیم معـنی ادامـهدار بـعـثـت این است
: امتیاز
|
عید مبعث و مدح پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم
نـور «اِقـرَأ»، تـابـد از آئـیـنــهام کیست در غـار حـرای سـیـنـهام؟ رگ رگـم، پـیـغـام احـمـد میدهد سـیـنـهام، بــوی مـحـمّـد مـیدهـد گـل دمـد از آتــش تــاب و تــبــم مـعـجــز روحالــقـُدُس دارد لــبـم من سخـن گـویم، ولی من نیـسـتم این مـنـم یا او؟! نـدانـم کـیـسـتم؟! جـبـرئـیل امشب دمد در نـای من قـدسـیـان، خـوانـنـد بـا آوای مـن ای بـتـان کـعـبه! در هم بشـکـنید با من امـشب از مـحـمـّد دم زنـید دم زنید از دوست، خاموشی چرا؟ ای فـرامـوشان! فـراموشی چرا؟ از حـرا، گـلـبـانـگ تـهـلـیـل آمده دیـده بـگـشـائـیـد، جــبـریـل آمـده ایـنـک از بـیـدادهـا، یــاد آوریــد بـا امـیـن وحـی، فــریــاد آوریــد بـردگـانِ بـرده بـار ظلـم و زور! دخـتـرانِ رفـتـه زنـده زیر گـور! مـکـه، تـا کی مـرکـز نـااهـلهـا؟ پـایـمــال چـکــمـۀ بـوجـهــلهــا؟ کـارون نـور را، بـانـگ دَراست یک جهان خورشید در غار حَراست دوست میخواند شما را، بشنوید! بـشـنوید اینک خـدا را، بـشـنوید! یا مـحـمـّد! مـنـجـی عـالـم تـویـی این مبارک نـامـه را، خـاتم تویی مردگان را گو که: صبح زندگیست بردگان را گو که: روز بندگیست ای به شام جهل و ظلمت، آفـتاب از حـرا بـر قــلـۀ هـسـتـی بـتـاب جسم بیجان بـشر را، جان تویی این پریشان گلّه را، چـوپان تویی کـعـبه را، ز آلایش بت پـاک کن بتـگـران را، همنـشـیـن خاک کن بر همه اعلام کن: زن، برده نیست بـردۀ مـردانِ تن پـرورده نـیـست بـاغ زیـبـایی کـجا و زاغ زشت؟ دیو شهوت را برون کن از بهشت ای تو را هم مهر و هم قهـر خدا تا به کی ابـلـیس در شهـر خـدا؟! با علی، بتهای چـوبین را بکش وین خـدایـان دروغـیـن را بکـش مکـتب تو، مـکـتب عـمـّارهاست این کـلاس مـیـثــم تــمـّارهـاسـت ای زمـام آسـمـان، در مـشـت تـو مَـه دو نـیـمـه از سـرِ انگـشت تو جای تو، دیگر نه در غار حراست در دل امــواج تــوفــان بــلاسـت دست رحمت از سر عالم، مدار! گر تو را خوانند ساحر، غم مدار! یا مـحـمّـد! ای خـرد پـابـسـت تـو ای چراغ مهر و مه در دست تو ابر رحـمـت! رحـمتی بر ما ببار بـار دیگـر! از حـرا بانگی بـرآر ما کـویـر تـشـنـه، تـو آب حـیـات ما غـریـقـیـم و تو کـشـتی نجـات ما به قـرآن، دست بـیعـت دادهایم از ازل، بـا مـهـر عـزّت زادهایـم عترت و قرآن، چراغ راه ماست روشـنـی بـخـش دل آگـاه مـاسـت
: امتیاز
|
عید مبعث و مدح پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم
بخوان به نام شکفتن، بخوان به نام بهار که بـاغ پُـر شـود از جـلـوۀ تـمام بهـار بخوان که باغ شود غرق در طراوت و نور بخوان که دفتر گل وا شود به نام بهار بخوان به نـام خـدایت که باغ را بـبری به میـهـمانی گـلها، به بـارِ عـام بهـار بخوان که با نَفَـس پاکت ای مسـیحا دم جهان جوان شود از نو، به احترام بهار بخـوان که عـالم و آدم قـرار میگـیرند به زیر سـایـۀ فـیـض عَـلیالـدّوام بهـار بخوان که تا سحر ایمان بیاوَرد خورشید بـه آیـه آیـۀ سـی جـزء از پـیــام بـهـار اگر تو لب بگشایی، به عطر یاس قسم که دامن گـل یـاسـیـن شـود مـقـام بهار در آستانِ شکوهت شکـوفـهباران است که بوی عشق رسیدهست بر مشام بهار طـلـوع فـجـر رسـالـت رسید و آمدهاند فـرشـتـگـانِ مـقــرّب، پـی سـلام بـهـار بخوان که بر سرِ راهت «علی»ست چشم به راه کـه اقـتـدا بـه پـیـمـبـر کـنـد امـام بهـار تو ماه چلّهنشینی، «خدیجه» منتظر است که از دلـش بـِبـَرد غـم گـلِ کـلام بهـار بخوان که لعل لبت ترجمان آب بقاست بس است هرچه به بیراههها سفر کردند بس است هرچه به بیهوده عمر سر کردند بس است هرچه به سودای سود، رفت زیان بس است هرچه که سرمایهها ضرر کردند بس است، هرچه خزانباورانِ غارتگر تمـامِ حـاصلِ ایـن بـاغ را هـدر کـردند بس است هرچه سـتـمبـارگـان جادوگر دعـا و نـالـه و نـفـریـن بـیاثـر کـردند بس است هرچه به افـسون قصۀ پَریان »هزار و یک شبِ» این قوم را سحر کردند بس است هرچه بشر منّت از «مَنات» کشید بس است هرچه به «لات و هُبَل» نظر کردند بس است هرچه به شمشیر و نیزه نازیدند و پیـش اهلِ نظـر سـینه را سپر کردند بس است هرچه به جرم رَمیدن یک اسب قـبـیـله را همه تـاراج و دربهدر کردند بس است هرچه که خون ریختند در صحرا بس است هرچه زمین را ز اشک تر کردند بس است هرچه که با غنچههای زنده به گور نـهـالِ عـاطـفـه را قـطـع با تـبر کردند اَلا که میشود از جلوهات جهان روشن! اگرچه بحث در این جلوه مختصر کردند بـلـنـد، تـا ابـد آوازۀ تــو خــواهــد شـد زمان، زمانِ قـیام است و امتحان دادن زمانِ درس مـحـبت، به این و آن دادن الا رسـول بـهـارآفـرین، ارادۀ تـوسـت نـجـاتِ بـاغِ گـل از پـنجـۀ خـزان دادن به یک اشارۀ چشم تو، ای یتیم قریش! تـمـام مــزرعـه را آب مـیتــوان دادن اگرچه هست «معاد از پی معاش» آری ثواب اگر چه بود، رسمِ آب و نان دادن غـذای روح، بـه این مـردم فـقـیـر بـده که سعی توست طراوت به بوستان دادن درون سینۀ این قوم، جای دل، سنگ است تویی و معـجـزۀ سـنـگ را تکـان دادن بگو: کتاب خـدا معجـز رسالت مـاست رواست بوسه بر این نورِ جاودان دادن مـسـیـح از نـفـس آسـمـانیات آمـوخت ز فیض گوشۀ چشمی به مُرده جان دادن اگر قرارِ تو، دل بردن است از این مردم اشاره کن به «بلال» از پی اذان دادن گواه اگر ز تو خواهند «قُل کَفی بِالله« از این دلیل چه بهـتر به کاروان دادن؟ چه جای صحبت بیگانگان که سهم علیست تـجـلـّـیـاتِ جــمـال تـو را نـشــان دادن بخوان تجلّی «صَلُّوا عَلَیه» از این جَلَوات به پای خیز! که دلها ز شوق آب شوند به یـمـن نـور تو، ذرّات، آفـتـاب شوند بخوان! به نام خدا «بِاسم رَبِّکَ الاَعلی» که لالـههـا هـمه پـیـمـانـۀ گـلاب شـوند امیـنِ وحی و نـبـوت! «اَلا بِـذِکرِ الله» بخوان! که با خبر از متنِ این کتاب شوند سمندِ صاعقه زین کن، خدا نکرده مباد که بیعـدالتی و جهـل، هـمرکاب شوند رسولِ نهضتِ بـیداری زمـان! مگـذار که پلکهای فروبسته، گرم خواب شوند شـتاب کن که روانهای تـشـنـۀ ایـمـان رها ز پنجـۀ تردید و اضطـراب شـوند به یک اشـارۀ تو، بـرگهـای پـائـیزی لطیف و تـازه چو نیـلـوفـرانِ آب شوند بخوان حـدیث محبت که بردگـانِ سـیاه در این کویر درخشانتر از شهاب شوند بگـیـر دسـتِ هـمه پـابـرهـنگـان زمـین که این شکستهدلان مالکُالرّقاب شوند یـتـیـم آمـنـه! اصـحـاب سـرسـپـردۀ تو طـلایـهدار ظـفــرمـنـد انــقـلاب شـونـد سحر که آیۀ «أمَّنْ یُجیب» میخـوانـند امـیــدوار دعــاهـای مـسـتـجـاب شـوند بگیر دستِ علی را، که با امـیرِ عرب مجاهـدان، همه پیروز و کامـیاب شوند چه جای حیرت، اگر یازده ستاره و ماه به جـانـشـینی خـورشـید انتـخاب شوند بـعـید نیست که پـروانـگـانِ اهـلالبـیت اسـیـرِ معـنی این شـاهبـیت نـاب شـوند »به ذرّه گر نظر لطف، بوتراب کند«
: امتیاز
|
مدح و شهادت امام موسی کاظم علیهالسلام
شکر خـدا جـسم تو را بیسـر ندیدند زخـم سنان بر روی آن پیکـر ندیدند شکر خدا که شیعـیان بودند آن روز مردم تو را بییـار و بییـاور ندیدند شکـر خـدا آن روز دخـترهـا نبودند پـای تـو را آن لحـظـۀ آخـر نـدیـدنـد دوری تـو از خــانــواده بـد نـبــوده، وقتی تنت را این چنین لاغـر ندیدند آقا خـدا را شکـر مردم حـنجـرت را درگیر با کـندی یک خـنجـر نـدیـدند هم پیکرت عریان نمانده روی خاک و هم غارت انگشت و انگـشتر ندیـدند جانم فدای آن غریبی که به جـسمش جـایـی بـرای بـوسـۀ مــادر نـدیـدنـد
: امتیاز
|
مدح و شهادت امام موسی کاظم علیهالسلام
سرش گرمِ عبادت بود و کارش خواندنِ قرآن تمام روزهایِ هفته در هر گوشه از زندان زمین غرقِ تحیّر از خضوعِ سجده اش دائم در و دیوار، از نورِ قنوتش آن به آن؛ حیران به ظاهر دست و پایش در غل و زنجیر بود اما بدونِ إذنِ چشمانش نمیبارید که بـاران مسلمان میشد و میرفت بعد از صحبتِ با او کنارش لحظه ای میشد اگر که کافری مهمان خودش از رنج؛ رنگش زرد بود اما پس از لبخند غذایش را تعارف کرد در زندان به این و آن اگر چه دست و پایش زخم و ردّی از کبودی داشت خودِ باب الحوائج بود؛ بر هر دردِ بیدرمان فدای قدّ و بالایِ نحیفش که اذان گفت و شد از سرسختیِ غلهایِ سنگین؛ قامتش لرزان به رویِ تکهای از بوریا با اشک خلوت داشت به زیرِ تابشّ خورشید با یک داغ بی پایان برایِ غارتِ پیراهن و انگشت و انگشتر برای جدّ عـطشانش، برای پیکرِ عریان به رویِ سینه میکوبید با دستانِ در زنجیر به یادِ عمهجان زینب، به یادِ "شام" شد گریان زمانِ احتضارش با شکنجه سختتر جان داد زمانی که به جدّش ناسزا میگفت زندانبان به مکرِ سندیِ إبنِ شاهک ملعون رها افتاد تنش رویِ پلِ بغداد؛ در بینِ گذر؛عطشان!
: امتیاز
|
مدح و شهادت امام موسی کاظم علیهالسلام
هـستی غـریب و با تو کـسی آشنا نشد هـمدم کسی به سوز دلت جز خدا نشد خرما به زهر کینه شد آغشته وای من جز سـوز زهـر، زخـم دل تو دوا نشد معصومه خوب شد که نبود و ندیده است روح از تنت جدا شد و زنجیر وا نشد جان دادی ای غریب، به دور از وطن ولی امـا غـمـی بـه مـثـل غـم کـربـلا نـشـد شکر خدا که هفت کـفـن داشتی به تن دیگـر برای تـو کـفـن از بـوریـا نـشـد
: امتیاز
|
مدح و شهادت امام موسی کاظم علیهالسلام
دلْ مبتلای حضرت موسیبن جعفر است دردْ آشنای حضرت موسیبن جعفر است بر اهل آسـمـان و زمیـن سـروری کـند هر کس گدای حضرت موسیبن جعفر است بابالحوائج است و دو چشمم همیشه بر دست عطای حضرت موسیبن جعفر است شد بینیاز از همه کس، هر که روزیاش با بچههای حضرت موسیبن جعفر است اصلا برات کـربـبـلا، کـاظـمین، نجـف دست رضای حضرت موسیبن جعفر است زهرا نظر نموده بر آنکس که سینهاش ماتمسرای حضرت موسیبن جعفر است من آرزوی روضـۀ رضـوان نـمیکـنـم تا روضههای حضرت موسیبن جعفر است بیحـرمتی به ساحـت زهـرای مرضیـه اوج بلای حضرت موسیبن جعفر است روی فلک سیاه که زنجـیر و غل هنوز بر دست و پای حضرت موسیبن جعفر است
: امتیاز
|
مدح و شهادت امام موسی کاظم علیهالسلام
ای جـلـوۀ نـور خـدا مـوسیبن جعـفـر هم مصطفی هم مرتضی موسیبن جعفر کعبه همیشه گرد او گرم طـواف است مروه، منا، سعی و صفا موسیبن جعفر هـفــتــم امــام آفــریـنـش تـا قــیــامـت ای قـبـلـۀ اهـل ولا مـوسـیبـن جـعـفر هم باب حاجات است و هم باب المراد است هـم درد عـالـم را دوا مـوسیبن جعفر گـرچـه غـریـب افـتـاد بـیـن آشـنـایـان شد با غـریـبـان آشـنـا موسیبن جعـفر با یاد معـصـومـه دلـش غـرق شـراره دلـتـنگ لـبخـنـد رضا موسیبن جعفر زندان به زندان ذکر لبهایش دعا بود مـرد خـدا مـرد دعـا مـوسیبن جعـفر عمری شبش در کنج زندان بیسحر بود افـتــاده در دام بـلا مـوسـیبن جـعـفـر در کنج زندان ذکر لبهایش حسین است ای روضهخوان کربلا موسیبن جعفر شد عاقبت جسمش کفن در شهر بغداد آه از حـسـیـن بـیکـفـن ای داد بــیـداد
: امتیاز
|
مدح و مرثیۀ امام موسی کاظم علیهالسلام
عجب تصور تلخی! سیاه چال و سپیده پُـر است سـیـنۀ چاه از هـزار آهِ کشیده تو کیستی که مقامت نمیشود متـصوّر تو کیستی که خیالت شده ست حسرتِ دیده اسیـر عـلم تو چـشـمان پُـر تحـیّر عـالم گـواه چـشـمـۀ اعـجـاز تو لـبان گـزیـده چقدر نسل عـلی بودنت به چشم میآیـد میان هقهق مسکوت و بغضهای چکیده تورا چگونه گرفته ست در محاصره، زنجیر که قامتت شده هم قـامت کـمان خـمـیده هجوم زخم زبان از زبان تیـرهتـبـاران نحیف کرده تو را ای هلال رنگ پریده هـزار بار شکـسـتی به یاد خـاطرۀ در هـزار بـار بـریـدی به یاد حـلـق دریده
: امتیاز
|
زبانحال امام موسی کاظم علیهالسلام قبل از شهادت
اگرچه حجة اللهم، ولی ساکن در این چاهم سیه چالی که در آن، نَشنود غیر از خدا آهم خدا میخواست، اینجا بِشنود سوز مناجاتم همان قعرِ سجونی را، که منهم از خدا خواهم بجای احترام اینجا، شکنجه هست تکریمم بجای منبر و محراب، زندان گشته درگاهم نحیف و لاغر اما، دستهای پر قنوتم شد بلاگـردانِ یـارانم، نجاتِ قـومِ گـمـراهم علی را یاد کردم، شد گلویم بسته در زنجیر به جرمِ یاعلی، شد تازیانه قوتِ هرگاهم نه از نیزه، که از نیشِ زبانِ ناسزاگویی سهشعبه خورده بر قلبم، که از گودال آگاهم چشیدم همچو زینب، بیکران درد اسیری را میانِ سلسله، با عمۀ مـظلـومه هـمراهم ز پا و گردنِ مجروح من خون میچکد، یعنی چنان سجاد، ذرّه ذرّه در زنجیر میکاهم غمِ شام و غمِ کوفه، به پیشِ دیدهام، اما ندیـدم اهلِبـیـتم، بـینِ نامحـرم سرِ راهم نه آتش در حرم دیدم، که شعله بر دلم افتاد جگر از روضۀ سختِ کنیزی، سوخت ناگاهم خدا را شکر ناموسم نبود اینجا کنار من سپردم انتقامِ آل زهرا را، به خونخواهم
: امتیاز
|
مدح و شهادت امام موسی کاظم علیهالسلام
کلامش واژه واژه، خط به خط مثل پیمبر بود به وقت خطبهخوانی روی منبر نیز، حیدر بود چنان آئینۀ «وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظ» شد حِلمش که در خندیدنش آیات رحمانی مصوَّر بود ربود از خلق عالم دل به حُسن خُلق و ثابت کرد که تأثیر محبت بیشتر از زور و زیور بود کرامت داشت آنگونه که در هنگام بخشیدن غریب و آشنا در چشم او با هم برابر بود برای آب و نانت هم بخوان باب الحوائج را کسی که روزی عالم به یُمن او مقدر بود زبانِ روزه شب میکرد صبحش را میان بند و شب تا صبح بر روی لبش الله اکبر بود غلط گفتند زندانی شده؛ در اصل باید گفت که زندان خود اسیر حضرت موسی بن جعفر بود خدا را شکر اگر کشتند، جسمش را کفن کردند خدا را شکر که رأس شریفش روی پیکر بود
: امتیاز
|
ذکر سینه زنی شهادت امام موسی کاظم علیهالسلام
با سجدۀ تو هر سحر، روشن شده زندان غم با تو داره عطر بهشت، حتی سیاهچال ستم پر و بال روح تو اسیر نشد بین قـفـس چه دلای مردهای رو زنده کردی هر نفس ای دست تو مشکـلگـشا، باب الحـوائج حتـی تـو زنـدان بــلا، بــاب الـحـوائـج ****** بند دوم ****** شبی که زنجیر ستم، به پای تو خون گریه کرد چشمای آسمان تا صبح، برای تو خون گریه کرد تو قنوت نمازت مگه چی خواستی از خدا؟ که آخر با چشم بارونی شدی حاجتروا دلتنگی خیلی این روزا، موسیبن جعفر بـرای دیـدن رضـا، مـوسـیبن جـعـفـر ****** بند سوم ****** حتی تن پاک تو هم، شد روضهخوان کربلا مانده غریب جسم تو هم، بر جسر بغداد ای خدا به فدای پیکری که مانده بود بیپیرهن پیکری که شد با خاک و خون و بوریا کفن ای کـشتۀ دور از وطن، غـریب مـادر ای یـوسـف بیپـیـرهـن، غـریب مـادر
: امتیاز
|
مدح و شهادت امام موسی کاظم علیهالسلام
عصر آشوب و بلا ولوله و بحـرانها جامعه از همه سو دستخوش توفـانها رویش معـتـزله، زیـدیه و جـنـبـش فخ عصر سرکوب و فراوان شدن زندانها ای امامی که دلت نرمتر از باران بود یا ابا الصبر! شما را چه به این زندانها خاک پای تو چه بسیار هشام بن حکم تـربـیتیـافـتـۀ مـکـتـب تو صـفـوانها کاظمین است دل شیعـه ز داغ غـمتان به فـدای تن رنجـور تو گـردد جـانها عطـری از پیـرهـن پاره تو در زندان میکـند باز دل و چـشم همه کـنعـانها ای عزیزی که خـداوند فـرو میریـزد از دعـا و نـفـس گـرم شـمـا بـارانهـا اسوۀ مجتهدان! لطف تو کاری کرده است که مـرید تو شدند آنهمه زنـدانبـانها پیکرت روی پل و رافضیات میخواندند از همان نسل که بر نیزه زده قـرآنها گرچه تشییع تو بسیار غریبانه گذشت وای بر آن بـدن دوخـتـه با پـیـکـانهـا زیر تابـوت تو رفتند ملائک تا عرش خـتم در نـور شده با تو همه جریانها
: امتیاز
|
مدح و مناجات با امام موسی کاظم علیهالسلام
اگرچه عـاشق تو در بدی زبانزد بود ولی همیشه به من خوبی تو بیحد بود من آن کبوتر هر جاییام که بر بامت به شوق دام، دلم گرم رفت و آمد بود من آن سلام پس از هر نماز هر روزم که در تـلاش رسیدن به تو مقـیـّد بود چگونه میشود آقا که با وجود تو باز درون بـرزخ عـاشـق شدن مـردد بود همیشه حـرف زدن با تو مـهـربان آقا بـرای عـاشـقـیـم فـرصـتی مجـدّد بود چقدر خوب نگاهت مرا به روضه کشاند چقـدر خوب شدم حال من اگر بد بود مرا هـمیـشه به جدّت شـناخـتی گـفتی همانکه بین حـسیـنیه سیـنه میزد بود نبود قـسـمتـم امشب به کـاظـمین روم کـبوتـر دلـم ایکاش بـین مـشـهـد بود
: امتیاز
|
مدح و شهادت امام موسی کاظم علیهالسلام
قـرعـهٔ غـربت به یـار آشـنا افتاده بود فـتـنههایِ زهـر در جـام بلا افتاده بود درد غالب شد به قلبش، لحظه لحظه لرزه بر دستهایِ حضرتِ مشکل گشا افتاده بود با نفسهای سرآسیمه جدالی سخت داشت استخوانِ سیـنهاش در تنگنا افتاده بود خورد مظلومانه بر دیوارِ زندان صورتش حضرتِ باب الحوائج بیهوا افتاده بود شد عبایش گرد و خاکی؛ خورد لبهایش ترک رنگ و رو از چهرهٔ آقایِ ما افتاده بود هم کبودی بر تنش، هم روی ساقِ پایِ او ردّی از زخمِ غل و زنجیرها افتاده بود زهر با خود حنجرش را تکه تکه بُرده بود با عـطش یـادِ شهـیدِ کـربـلا افتاده بود پیکرش رویِ پلِ بغداد جانم را گرفت دل؛ پریـشانحال یـادِ بـوریا افتاده بود لرزهها و ضجهها انداخت بر ارکانِ عرش خنجر کندی که در کارِ قـفا افتاده بود سنگ میبارید با شمشیرِ برّان بر تنش در کنارِ خونِ در جریان؛ عصا افتاده بود آبروی هر دو عالم بیکفن؛ عریان؛ سه روز بر تنِ صحرایِ ماریه رها افتاده بود!
: امتیاز
|
مدح و شهادت امام موسی کاظم علیهالسلام
آئـیـنه صـدق و صـفا موسیبن جعـفر روح منـاجـات و دعـا موسیبن جعفر در بند، در تشویش، در طوفـان ظلمت کـشـتی ما را نـا خـدا مـوسیبن جعـفر واشد گـره از کـار ما بیمـزد و مـنّت تا زیر لب گـفـتـیم یا مـوسیبن جعـفر عاقبتش در دو جهان ختم به خیر است هر کس مسیرش شد الی موسیبن جعفر از ابـتـدا خورده گـره حـاجـات شیـعـه با حـضرت عـباس با موسیبن جعـفر ذکـرِ لب ما یکصدا جـانم رضـا جان ذکر علی موسیالرضا موسیبن جعفر زنجـیرها سر را به زانـویش رساندند چون کاغذی گشتهست تا موسیبن جعفر کار خودش را کرد سندی ابن شاهک جان داد با زهـر جـفا موسیبن جعـفر
: امتیاز
|
مدح و مناجات با صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه
جهان اگرچه که در ظاهر امن و آرام است ولی بدون تو در هالهای از ابهام است تـمـام آنچـه که دربـارۀ تـو مـیدانـیـم نمی ز بهـر تو باشد؛ فهم ما خام است قسم به دوستی گرگومیش صبح وغروب که غیر بام تو هر بام دیگری دام است در این زمانۀشهرت، خوشابهحالِ دلی که آشـنـای تو و بین خـلق گـمنام است تـفـاوتـی نـکـنـد پـیـر یـا جــوان بـودن کسی که از غم هجران نمرده ناکام است در ایـن تـلاطـم امـواج تـنـد سـردرگُـم خـیـال هـر اقـیـانـوس با تـو آرام است بـرای ســوخـتـن آمــادهانــد عُــشـّاقـت چرا که پختهشدن آرزوی هر خام است سپیدهوار سر از شب برآر ای خورشید که آفـتاب جهـان بیتو بر لب بام است
: امتیاز
|
مدح و مناجات با صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه
جمعه؛ با خود غالباً چشمان تر میآورد با خودش دلتنگی و خونِ جگر میآورد کل عمرم بیتو مانند غروب جمعههاست جمعهها عمر مرا دارد به سر میآورد بـوی یـاس انـگـار میآید مـیـان ندبهها باد از پـیـراهـنـت وقـتی خـبـر میآورد بت پرستان هم حساب کار خود را میکنند بت شکن وقتی به همراهش تبر میآورد در دلـم امـّـید دیـدار رُخـت را کـاشـتـم هر گیاهی عاقـبت روزی ثمر میآورد العجلهایم چه بیتـأثـیر شد! رویم سیاه قـلـب آلــوده دعــای بــیاثــر مـیآورد تشنهات هستم ولی این تشنگی خیلی کم است تـشـنگی یک انتـظار شعـلهور میآورد تـشنگی گاهی میان یک نبـرد تن به تن یک پـسر را سوی دامـان پدر میآورد وای از آن وقتی که گوید یک پسر نزد پدر: تـشـنـگی دارد مرا از پـای در میآورد
: امتیاز
|
مدح و منقبت حضرت امام خمینی رحمةالله علیه ( دهه فجر)
ای نگـاهـت امتـدادِ سـورۀ یـاسـین شده با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده تا بیایی باز هم یک صبح زیبا پیـش ما کوچـههای دل برای مقـدمت آذیـن شده از نسـیم نام تو شبها همه مهـتاب بود از طنین گام تو این روزها شیرین شده سفرۀ یکرنگ ما نان و نمک میپروراند حیف شد، بعد از تو باز این سفرهها رنگین شده آن طرف سیل کبوترها که همبال توأند این طرف مائیم، با پروندهای سنگین شده از افقهایی که همرنگ است با خون خدا باز میگردند روزی اسبهای زین شده
: امتیاز
|
مدح و منقبت حضرت امام خمینی رحمةالله علیه ( دهه فجر)
مثل شـیـرینی روحـانی یک رؤیـا بود سالهایی که در آن روح خدا با ما بود یاد باد آن شکـرین فرصت ایام وصال که به کـوتـاهی یک خـاطـرۀ زیـبا بود وقت آئینه به تسبیح جمالش خوش بود حال پـروانه ز کـار نگهـش شـیـدا بود کس ندانست که با او ز نهانخانۀ اُنس چه حکایات لطیف و چه هدایتها بود عـارفی بود که در فـصل بلـند نگهـش بـاب نـورانـی بـرهـان تـمـاشـا وا بـود هـمـۀ آیـنـههـا را بـه تـشـهـّد وا داشـت نور اسماء و صفاتی که در او پیدا بود هر چه از دامن خوشبوی کرامات افشاند همه انـفـاس مـسـیحـایی روحافـزا بود شرح اسرار سبکروحی او داشت نسیم کاینچنین در چمن لاله و گل غوغا بود پرده از راز شهـیدان سحـر بر گـیرید تا بـبـیـنـنـد که با او چه کـرامتها بود
: امتیاز
|
مدح و وفات حضرت زینب سلاماللهعلیها
داری دوبـاره در دل ما غـم میآوری بُغضی پُر از غریبی و ماتم میآوری حالا که بزم روضه بنام تو زینب است حـال و هـوای مــاه مـحــرم میآوری دلـدادۀ حـسـینی و با عـشق خود به او اصلاً تویی که عشق مُجـسم میآوری تو دخت مرتضایی و با تیغ خـطبهات پیـوسـته لـرزه بر همه عـالم میآوری ارث از علی گرفته و طوفان غـیرتی در موج هر بلا تو مگر کم میآوری؟ اما هلال غرق به خون با دلت چه کرد در پـیـش او دو دیـدۀ زمـزم میآوری بیـخـود نبود بعـد غـم دلـبـرت حـسـین دسـتی به زانـو و کـمـر خـم میآوری
: امتیاز
|