مناجات
باور نمی کنم که مــرا هم خــریده ای آخر مگر ز عبــد فـراری چه دیده ای لایــق نـبـوده ام بنـشـیــنــم کــنـــار تو با لطف خود مرا به حضورت کشیده ای هرگز به روی من نزدی عبد عاصی ام اصلاً نگفته ای که تو پرده دریـده ای با این همه گنــاه و خطایی که داشتــم هرگــز ندیــده ام ز گـدایت بُــریده ای من بی توجّهی به تو کردم ولی مُــدام ناز مرا به خــاطــر زهــرا کشیده ای ماه مبارک است و دلـم شد ســرای تو از روح خود دوباره به جسمم دمیده ای شرم از عذاب نوکر زهــرا نموده ای گفتی بیــا که نوکــر قامت خمیــده ای وقتی میان کوچه زمین خورد مـادرم آنجا صدای نــالــه ی او را شنیده ای |